تب که میکنی همه بدنت داغ میشود و ممکن است بلرزی و هذیان بگویی،لبها خشک و چشمها سرخ.بندها،استخوانها و گوشت تنت سالمند اما به صورتی اغراق آمیز درد میگیرند.دستهایت قدرت ندارند و فکر کردنت غریب میشود طوری که اگر تبت قطع شود ممکن است به آن افکار بخندی.از جنس همان افکاری که نیمه شبها بعد پریدن از خواب سراغت می آیند.
گاه روح تب می کند و دقیقا همین علامتها را دارد.ممکن است الکی بند بند وجودت درد بگیرد و شب را با گریه صبح کنی،بسوزی، هذیان بگویی و بلرزی.بی حس و حال شوی و افکارت بهم بریزد.
اما روح جسم نیست که با پاشویه و استامینوفن خوب شود. روح آغوش گرم و آرام می خواهد.با چاشنی بوسه و نوازش.
اگر نبود نگران نشو.یک دوش آب گرم بگیر و بعد بخواب.خستگیت که در برود راحت میشوی و به همه ی آن دردها،فکرها و حرفها میخندی
اگر بهتر نشدی بیشتر استراحت کن.خودش خوب میشود.
(غرض از تجدید پست:این پست را ابتدا در گوگل پلاسم به اشتراک گذاشتم،بعد از آنجا مستقیما کپی پیست کردم،همین باعث شد فونت و ظاهر پست بهم بریزد و یا برخی از دوستان فکر کنند از خودم نیست و کپی بردازی کرده ام)
۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه
تب
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر