(این بهترین پست وبلاگم تا به الآن است.خوشحال می شوم اگر بخوانید و نظر بدهید. بابت تاخیرم هم عذر می خواهم)
بابا از هر کدام از چسب ها کمی ریخت توی ظرف یک
بار مصرف.بعد با چوب کبریت مخلوطشان کرد و تکه های شکسته ی چینی را به هم چسباند و
گذاشت خشک شود .به نظر من بابا همه چیز را
می داند و همیشه بلد است چه کار کند، اصلا بابا خیلی خوب است،فقط موقع عصبانیتش
واقعا ترسناک می شود،خصوصا وقتی که داد می زند.گفت"((بهشون میگن چسب دوقلو))
تو وسایلت را ریختی در چمدان من البته نه همه اش را،آخر
چمدان خودت پنجشنبه توی ترمینال از دست شاگرد راننده افتاد زمین و قفلش شکست. من و
بابا آمدیم دنبالت. چمدانت را گذاشتیم توی صندوق عقب و آمدیم خانه.چشمهایت سرخ و
پف کرده بودند.بعد بابا ازت پرسید چه اتفاقی افتاده گفتی هیچی و این که تا دیروقت
بیدار بودی.
آن اولها که رفته بودی یک شب بابا و مامان فکر می کردند من
خوابیدم،چون اگر من بیدار باشم این حرفها را جلویم نمی زنند،یعنی حس می کنم که این
طور است. مامان می گفت: (( بچه رو تک و تنها فرستادیم شهر غریب .مگه دانشگاه
همینجا چش بود؟ بچم شده پوست و استخون.معلوم نیست اونجا چی میخوره،چی کار
میکنه،باکی میاد و میره.ینی بچم قراره هفت سال اینطوری زندگی کنه؟)) بابا می گفت:
(( این حرفا چیه؟ اون دیگه هیجده سالشه. عاقل و بالغه .کلی درس خونده که همچین
رشته ی خوبی تو پایتخت قبول شده.باید سختی بکشه تا آب دیده بشه. زیادی لوسش کردیم.
وقتی خودش داره انقدر راحت با همه چی کنار میاد چرا انقد نگرانی؟یه وقت جلو خودش
به روش نیاریا)) البته یادم نیست که دقیقا همین حرف ها را می زدند یا نه اما
منظورشان همین بود.
اصلا چه داشتم می گفتم؟آهان... آن روز که آمدی و چمدانت که
قفلش شکسته بود گیر کرد به کاسه ی عزیز جون که به مامان رسیده بود. کاسه که شکست فکر
کردم بابا دعوایت کند،اما گفت: ((نگران نباش...درستش می کنم.))تو رفتی توی اتاقت و
وسایلت را مرتب کردی.از توی اتاقت صدای فین فین می آمد.فکر کنم داشتی گریه می
کردی. بعد که بابا کاسه را با آن دو تا چسب چسباند صدایت کرد و گفت: ((ببین از روز
اولشم بهتر شد؟ اصن ترک جنس رو آنتیک نشون میده)) بعد به مامان هم گفتیم که چه شده
و مامان لبخند زد و گفت: ((عیبی نداره... این مهمه که عزیز جون تو قلب ماست،کاسه
یه بهونه س واسه
این که به یادش باشیم تو خونه))
بعضی از وسایلت را را گذاشتی در چمدان مامان.برای این که هم
من و هم مامان جایمان تنگ نشود.بالاخره قرار بود یک ماه تمام برویم پیش ننجون.
ننجون همیشه به بابا می گفت تند تند بیاید پیشش،می گفت اگر صد سالش هم بشود باز
بچه ی اوست. تازه گاهی هم بابا را گلم جان صدا می کرد.بابا می گفت ننجون قصه های
زیادی بلد است اما من نمی فهمم چه می گوید ولی مامان و بابا می فهمند.
یک بار که فوتبال بازی می کردم پایم پیچ خورد،حتی نمی
توانستم دست رویش بگذارم. خیلی درد می کرد.مجبور شدم گچ بگیرم.اما فقط پای آدم
نیست که اگر ضربه بدی بخورد دیگر نمی شود روی محل ضربه دست زد از بس که درد می
کند. انگشت ننجون هم یک بار لای در گیر کرده و اینطوری شده بود.اصلا هرجا از بدن
آدم که ضربه شدید می خورد این طوری می شود.
این که الان خاله می آید دنبالم و من را از پیش تو می برد
اصلا خوب نیست. دوست دارم بیشتر کنارت باشم.بابا همیشه می گفت باید هوای تو و
مامان را داشته باشم،چون شما ناموس من هستید.
انگار کامیون آمد توی ماشین ما.مامان جیغ کشید.اما من
چشمهایم را محکم بستم.بعد ماشین روی سقفش افتاد و وسط جاده ایستاد.من خودم را محکم
نگه داشتم.کمربند بسته بودم و با تکان شدید ماشین چسبیدم به در.چشمهایم را محکم
محکم بسته بودم.یعنی ما تصادف کرده بودیم؟باورم نمی شد. تصادف را فقط توی فیلمها
دیده بودم.چشمهایم را نمی خواستم باز کنم.دوست داشتم همه ی این ها خواب باشد.اما
نبود دیگر.اگر خواب بود که تو و بابا الان اینجا نبودید.یکی این طرف یکی هم آن
طرف.اما بابا بزرگ و قویست،من نگرانش نیستم بیشتر برای تو نگرانم.سرم محکم خورد به
سقف ماشین،بعد دلم یک جوری شد و همه چیز در نقطه های نارنجی ریز سیاه شدند و دیگر
نفهمیدم چه شد.تا این که...
نه نه.واقعا دوست ندارم فکرش را هم بکنم. دقیقا انگار فکرم
یک ضربه ی محکم خورده و درد می کند،آن قدر که دوست ندارم به اتفاقاهای این مدت فکر
کنم،خودشان به قدر کافی درد دارند.فکر کردن من بهشان مثل این می ماند که یک پای
آسیب دیده را بگیرم در دستم و فشارش دهم.
باید به خاله کمک کنم،روی خرماها پودر نارگیل بپاشم و روی
حلواها هم،به علاوه ی خلال پسته. بعد حواسم به قرصهای ننجون هم باشد. نباید جلوی
بقیه گریه کنم که ناراحت شوند. نباید از نگاه کسانی که در دلشان به من
"آخی!آخی" می گویند عصبانی شوم.دیدن کاسه ی عزیز جون هم نباید اشکم را
در بیاورد حتی.
خب دیگر...خاله آمد.زودتر خوب شو.قول می دهم بیشتر مراقبت
باشم.فکر کنم کاسه ی مامان هم الان مال تو باشد.بعد شاید بچه ی تو هم وقتی می زند
کاسه را می شکند دعوایش نکنی و بگویی همین که مامان در قلبم هست کافیست و کاسه
تنها یک بهانه است.