هر چقدر که می گذرد شمار آدمهای قابل احترام زندگیم کمتر می شود
هر چقدر می گذرد بیشتر متنفر می شوم و آدمها بیشتر دلم را می زنند
هرطور که فکر می کنم دنیا ترسناکتر و خطرناکتر از آن است که بتوان در آن زندگی کرد.
۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه
4
۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه
یک عاشقانه بی مخاطب
تو را باید چکشی تحریر زد
و چون چنگی نواخت
و بربط طور در آغوش کشید
و نی وار بوسید
تو را باید چون عطر خاک خیس
تنفس کرد
-عمیق و چشم بسته-
آنگاه که دو انگشت را بر
پوسته سرد زندگی می گذارم
و در رگهایش می تپی
۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه
کاسه ی چینی
۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه
قمارباز
ﺧﻨﮏ ﺁﻥ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺒﺎﺧﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩﺵ
ﺑﻨﻤﺎﻧﺪ ﻫﯿﭽﺶ ﺍﻻ ﯾﮏ ﻧﺦ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﯾﮏ پک ﻋﻤﯿﻖ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻟﺐ پنجره
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻭ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﻭ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻉ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻪ پایین
ﻃﻔﻠﮏ ﺧﻨﮏ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ،ﻣﻨﺠﻤﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﻭ ﺧﻨﮏ ﻭ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
تب
تب که میکنی همه بدنت داغ میشود و ممکن است بلرزی و هذیان بگویی،لبها خشک و چشمها سرخ.بندها،استخوانها و گوشت تنت سالمند اما به صورتی اغراق آمیز درد میگیرند.دستهایت قدرت ندارند و فکر کردنت غریب میشود طوری که اگر تبت قطع شود ممکن است به آن افکار بخندی.از جنس همان افکاری که نیمه شبها بعد پریدن از خواب سراغت می آیند.
گاه روح تب می کند و دقیقا همین علامتها را دارد.ممکن است الکی بند بند وجودت درد بگیرد و شب را با گریه صبح کنی،بسوزی، هذیان بگویی و بلرزی.بی حس و حال شوی و افکارت بهم بریزد.
اما روح جسم نیست که با پاشویه و استامینوفن خوب شود. روح آغوش گرم و آرام می خواهد.با چاشنی بوسه و نوازش.
اگر نبود نگران نشو.یک دوش آب گرم بگیر و بعد بخواب.خستگیت که در برود راحت میشوی و به همه ی آن دردها،فکرها و حرفها میخندی
اگر بهتر نشدی بیشتر استراحت کن.خودش خوب میشود.
(غرض از تجدید پست:این پست را ابتدا در گوگل پلاسم به اشتراک گذاشتم،بعد از آنجا مستقیما کپی پیست کردم،همین باعث شد فونت و ظاهر پست بهم بریزد و یا برخی از دوستان فکر کنند از خودم نیست و کپی بردازی کرده ام)
۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه
ما زن ها...
کاش از همان اول بهمان می گفتند معشوق در ادبیات کلاسیک ایران اگر زمینی باشد مذکر است و جنس مونث به قول ملاصدرا حیوانی برای جفتگیری بوده.حالا هرچقدر هم که ملای سبزواری و دیگران بخواهند این نص صریح بزرگانشان را تفسیر(بخوانید ماستمالی)کنند.
بیخود توقعمان رفت بالا!فکر کردیم ما زنها بودیم که شاعرانمان را شاعر کردیم.اما...کاش به جای عروسک و کارتن پرنسسی دنیای واقعی را نشانمان می دادند:زنی که تنها باید با مشکلات روبرو شود و جور چیزهای دیگری را هم بکشد.باید بهمان حالی می کردند خودمان شاهزاده ی خودمانیم و خودمان باید خودمان را نجات بدهیم و تنهایی دوام بیاوریم.تربیتمان نکردند که.از سر خودشان بازمان کردند...
۱۳۹۲ مرداد ۸, سهشنبه
خوشبختی
خوشبختی مثل صدای خفه ی بربطی است که در دستگاه نوا می نوازد.آرام آرام.داغ و شیرین.جوری که سرمای بدن کم کم محو می شود و موهای تن سیخ می شوند.نفس عمیق می کشی و می روی در خلسه
اما نمی ماند.خیلی سریع محو می شود و تو باید با چشم های بسته مجسمش کنی و اگر خیلی دلت برای آن لحظات تنگ شد با صدای بلند و بغض دار بزنی زیر آواز...
۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه
2
دلم گرفته
می ترسم
همین جا می نویسم چون می دانم آنقدرها مهم نیستم که خوانده شوم
یک موجود بی اهمیت مطرود
کسی نمی خواند اما من می نویسم
کسی مرا نمی بیند اما من هستم
مچوریشن باید...
اگر پست مچور شوم دیگر گرفتن دلم تا این حد ترسناک و غم انگیز نیست
دیده نشدن و تنهایی اهمیتش به صفر می رسد
دیگر همین پسماندهای مهرطلبی هم آب می شوند می روند پیکارشان
10
-پس معده تون اذیت میکنه و حساس شده.بیماری دیگری هم نداشتید...
+آره...
-خب...جدیدا تحت فشار روحی شدید بودید؟از دست دادن عزیزان،شغل و کلا موقعیتای دردناک...
+بله...من...
-خب آقا...براتون کلوبتازول می نویسم و کلیدینیوم سی.اولی رو صبحا بخورید ناشتا.دومی رو هم بعد از شام.مواد غذایی محرک مث پیاز،فلفل،آبلیمو،لواشک و میوه خام نخورید.سیگار هم نکشید.سه هفته بعد دوباره بیاید.سوالی دارید؟
+امم...راستی دکتر منشی قبلیتون دیگه نمیان؟
-نه.چطور؟
+همینطوری...کجا رفتن راستی؟
-بعد ازدواجش مجبور شد بره یک شهر دیگه.چیزی شده؟
+نه نه.همینطوری...آخه امروز نوبتا بهم ریخته بودن.انگار منشی جدیدتون خیلی وارد نیست به کارش...منشی قبلیتون خیلی خوب بود...خیلی حیف شد ازدواج کرد...خیلی...
-حیف شد ازدواج کرد؟
+منظورم این بود که حیف شد که رفت.جدیده اصلا جاشو نمیگیره...
-راه میفته...نگران نباشید.راستی این کارت یک روانکاو خوبه.اگه خواستید پیشش برید.
+چشم...ممنون...خداحافظ خانم دکتر
۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه
1
1
ش. یک دختر سقزی مهربان و سرزنده است.این حرف او حرف قشنگی بود:
مخاطب خاص یعنی کسی که بتوانی به او بگویی:
ﺋﺎﻣﺎﻥ ﻭﻩ ﺗﻮ ﻫﺎﻭﺭﺩﻡ ، ﺩﯼ ﺑﺎﻝ ﻭ پﻪ ﺭﻡ ﻧﻪ ﺷﮑﻦ/ﭼﻮ ﮐﻮﺗﺮ ﺯﻩ ﺧﻤﯽﮔﻢ ، ﻫﺎﻣﻪ ﻟﯿﻮ ﺍﯼ ﺑﺎﻧﻪ*
و او نگذارد برود و بفهمد چه می گویی.
یک کلام:مرد باشد.یک "مرد"حقیقی.
به همین سادگی
*به تو پناه آوردم،پس بال و پرم را نشکن.مانند کبوتر زخمیم روی این بام
2
من:باورم نمیشد انقد مرد باشی دآش.فک کردم نسل مردا منقرض شده
الف:آره آبجی...نسل شیرزنا هم داره منقرض میشه
من:شیرزن؟
الف:آره.شیرزن کسیه که وقتی مردی نیس نبودشو جبران کنه.
3
شازده کوچولو را برای اولین بار به فرانسه خواندم و بعد ترجمه ی شاملو را.راستش را بخواهید زیاد با این کتاب حال نمی کنم .دلیلش هم تا حد بسیار زیادی "خز"شدن این کتاب توسط بعضی هاست و اساسا استیل گرفتن با آن.
4
دنیا را هم به من بدهند حاضر نیستم به دوران وحشتناک کودکیم برگردم...
5
یادم نیست آخرین بار کی گریه کردم.مدت زیادی میگذرد.بیش از یک ماه فکر کنم.یا دردی نیست یا ضدضربه شده ام(به احتمال هشتاد و پنج درصد اولی)
پارانویا یا واقع بینی؟نمی دانم...
حس می کنم این همه شادی و خوشبختی برای من بودار است.
به شدت منتظر یک بلای مهیبم...
۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه
Maturation
یعنی طرف بتواند به دور از اجتماع و بدون آن که اتفاقی برایش بیفتد و دچار دردهای جسمی و روحی شود زندگی کند.
یک فنوتیپش هم در کتاب سلامان و ابسال جامی هست با نام "حی"
-خیر الکلام ما قل و دل
۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه
به من ربطی ندارد که بقیه چه کار می کنند و چطور فکر می کنند.این نوشته را نصب العین قرار می دهم.
۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه
9
+نع!فقط بذا سنت دو رقمی بشه بچه،بعدش به مخاطب خاص و این جور مسائل فک کن.امتحان قلب داری دیگه؟
-آره...سه شنبه...
+خوب بخون فیزیولوژیش مهمه.
-آره...معدلو خیلی میکشه بالا...حس می کنم لای منگنه م...دلم گرفته...دلم عجیب گرفته...
+جم کن خودتو بچه!"دلم گرفته دلم گرفته".تو قراره یک پزشک بشی و به عنوان پزشک قراره انسانیتتو حفظ کنی.باید تلاش کنی خودتو ارتقا بدی.همین.
-آره حق با توئه...کاش این ترم افت زیادی نکنم تو معدلم...
+اصن مهم نیس...باس سعی کنی عاشق پزشکی بشی و بذاری عشقت داغ بمونه...
-ترم قبل از رشته م متنفر بودم...اما الان دوسش دارم...مطمئنم ترم بعد عاشقش میشم.یه روند تدریجیه این عشق...
+هوم...من دیشب دیر خوابیدم.فعلا خداحافظ.انقدم تو ذهنت خزعبلات پرورش نده
-حرف حساب که جواب نداره.شب بخیر
۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه
فاز گذرای "دود عود"ی من
آرامش نیستی
طوری که چشمهایم را ببندم بعدش نیست و نابود شوم
نه جسمی بماند و نه روحی
انگار نه انگار اصلا روزی وجود داشته ام...
۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه
این پست هیچگونه ارزش ادبی ندارد و یکجور استفراغ فکریست
می شود خیلی شیک گفت با توجه به جمیع جوانب همه چیز عَرَض است.
همه چیز گذراست
همه چیز تمام می شود می رود پی کارش
حتی آن قسمت های فیکس شخصیتمان که گاه نمی دانیم چگونه از شرشان خلاص شویم و مجبوریم یک عمر با آنها بسازیم.
بعد هم به این نتیجه رسید که این همه عَرَض...پس جوهری هم باید باشد
و اسم آن جوهر را گذاشت خدا
این هم یک جور استدلال است دیگر.
2
من فقط معنی کلمات "عَرَض" و "جوهر" را می دانم.یک وقت فکر نکنید چیز دیگری در این زمینه می دانم.خیر...بنده یکی از بی سوادترین موجوداتی هستم که بتوانید متصور شوید.ازشان استفاده کردم تا منظورم را برسانم.همین.
3
من خدا باورم اما برایش هیچگونه استدلال منطقی ندارم که مو لای درزش نرود.همینطور استدلال خداناباورانه ای ندیده ام که مو لای درزش نرود.این مسئله لا ینحل است. نه خداباوران می توانند خداباوریشان را به خداناباوران انتقال دهند و نه برعکس.
4
مهم ترین اصل اعتقادی من بعد از اعتقاد به خدا این است:انسان ها و عقایدشان هرچه که باشند محترمند.عقیده ی درست و نادرست وجود ندارد. این که عقاید خودم را بخواهم تحمیل کنم برایم حکم گناه کبیره را دارد.اما اصلا اشکالی ندارد که با یک نفر و عقایدش نتوانم کنار بیایم و سعی کنم برای این که مسئله ای پیش نیاید از آن شخص فاصله بگیرم.
8
+بعدش که منو بفروشی چی میشه؟
-بستگی داره به کی بفروشمت آخه.
+میشه خودم تعیین کنم به کی منو میفروشی؟
-خب؟
+به یکی که کاری به کارم نداشته باشه.فقط کاراشو بکنم.به جای مزد هم بذاره شبایی که رعد و برق میزنه و بارون میاد تو بغلش بخوابم.گهگاهیم دست نوازش به سرم بکشه.چیز دیگه نمیخوام.
-ببین توقعت خیلی بالاست.من نمی تونم با این شرایط سخت برات خریدار پیدا کنم.یا توقعتو بیار پایین یا همون گریه تو بکن سبک شی
۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه
7
+سلام!جانم؟
-خب نه هیچی...فقط یک سوالی داشتم ازتون...
+جانم؟
-می تونم دوستتون داشته باشم؟
+خب بله.هر کسی می تونه هر کسی رو دوست داشته باشه
-هوم...چه خوب.لطف کردید.ممنون...ولی...یه سوالی که...
+همون که دنبال این سوال قبلی میاد؟
-آره همون...
+نه
-آهان.بازم مرسی.لطف کردید...
۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه
حس نو شدن
۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه
تا باد چنین بادا...
۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه
6
۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه
استاد
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه
پس و پیش
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه
ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما...
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
خودایمنی
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟"
نه نه...
دقیق تر بگویم:
"دشمن ترین دشمنان تو نفس درون توست(در واقع خود تو)"
5
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه
پراید
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه
4
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه
گفتم ز کجایی تو؟تسخر زد و گفت ای جان!/نیمیم ز ترکستان،نیمیم ز فرغانه
یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن! خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود؟که تو به اختیار هیچ کس کار نکنی.
تذکرة الاولیا-ابوالحسن خرقانی
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
تقل
بین خودمان باشدها!سه شنبه ها وقتی می رویم کلاس الکتیو آزمایشگاه بیوشیمی و با هم کلاسی ام(شخص مذکور هم بسیار باهوش است هم تعدادی تخته کم دارد)پروتکل ها را اجرا می کنیم شدیدا حس دانشمند بودن به جفتمان دست می دهد.وقتی هم که دیتا جعل می کنیم تا خطاهای آزمایش را ماست مالی کنیم شدیدا احساس می کنم دارم اعمال شیطانی انجام می دهم و آزمایش مذکور سر پل صراط می آید و پرتمان می کند پایین.
پ.ن1:دل خوش سیری چند؟...
پ.ن2:حال ما خوبست...