۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

4

هر چقدر که می گذرد شمار آدمهای قابل احترام زندگیم کمتر می شود
هر چقدر می گذرد بیشتر متنفر می شوم و آدمها بیشتر دلم را می زنند
هرطور که فکر می کنم دنیا ترسناکتر و خطرناکتر از آن است که بتوان در آن زندگی کرد.

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

یک عاشقانه بی مخاطب

تو را باید چکشی تحریر زد
و چون چنگی نواخت
و بربط طور در آغوش کشید
و نی وار بوسید
تو را باید چون عطر خاک خیس
تنفس کرد
-عمیق و چشم بسته-
آنگاه که دو انگشت را بر
پوسته سرد زندگی می گذارم
و در رگهایش می تپی

11

-خیلی شر و ور بافتم به هم رفیق...مختو خوردم...
+نه بابا این حرفا چیه؟!
-به خدا دلم داشت می ترکید...بغل میخوام واسه ترکیدن بغضم
+استیکر بغل نداره اینجا...
-بهتر...بغل واقعی میخوام...بغل استیکری دلتنگ ترم می کنه
+...

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

کاسه ی چینی

(این بهترین پست وبلاگم تا به الآن است.خوشحال می شوم اگر بخوانید و نظر بدهید. بابت تاخیرم هم عذر می خواهم)


بابا از هر کدام از چسب ها کمی ریخت توی ظرف یک بار مصرف.بعد با چوب کبریت مخلوطشان کرد و تکه های شکسته ی چینی را به هم چسباند و گذاشت  خشک شود .به نظر من بابا همه چیز را می داند و همیشه بلد است چه کار کند، اصلا بابا خیلی خوب است،فقط موقع عصبانیتش واقعا ترسناک می شود،خصوصا وقتی که داد می زند.گفت"((بهشون میگن چسب دوقلو))
تو وسایلت را ریختی در چمدان من البته نه همه اش را،آخر چمدان خودت پنجشنبه توی ترمینال از دست شاگرد راننده افتاد زمین و قفلش شکست. من و بابا آمدیم دنبالت. چمدانت را گذاشتیم توی صندوق عقب و آمدیم خانه.چشمهایت سرخ و پف کرده بودند.بعد بابا ازت پرسید چه اتفاقی افتاده گفتی هیچی و این که تا دیروقت بیدار بودی.
آن اولها که رفته بودی یک شب بابا و مامان فکر می کردند من خوابیدم،چون اگر من بیدار باشم این حرفها را جلویم نمی زنند،یعنی حس می کنم که این طور است. مامان می گفت: (( بچه رو تک و تنها فرستادیم شهر غریب .مگه دانشگاه همینجا چش بود؟ بچم شده پوست و استخون.معلوم نیست اونجا چی میخوره،چی کار میکنه،باکی میاد و میره.ینی بچم قراره هفت سال اینطوری زندگی کنه؟)) بابا می گفت: (( این حرفا چیه؟ اون دیگه هیجده سالشه. عاقل و بالغه .کلی درس خونده که همچین رشته ی خوبی تو پایتخت قبول شده.باید سختی بکشه تا آب دیده بشه. زیادی لوسش کردیم. وقتی خودش داره انقدر راحت با همه چی کنار میاد چرا انقد نگرانی؟یه وقت جلو خودش به روش نیاریا)) البته یادم نیست که دقیقا همین حرف ها را می زدند یا نه اما منظورشان همین بود.
اصلا چه داشتم می گفتم؟آهان... آن روز که آمدی و چمدانت که قفلش شکسته بود گیر کرد به کاسه ی عزیز جون که به مامان رسیده بود. کاسه که شکست فکر کردم بابا دعوایت کند،اما گفت: ((نگران نباش...درستش می کنم.))تو رفتی توی اتاقت و وسایلت را مرتب کردی.از توی اتاقت صدای فین فین می آمد.فکر کنم داشتی گریه می کردی. بعد که بابا کاسه را با آن دو تا چسب چسباند صدایت کرد و گفت: ((ببین از روز اولشم بهتر شد؟ اصن ترک جنس رو آنتیک نشون میده)) بعد به مامان هم گفتیم که چه شده و مامان لبخند زد و گفت: ((عیبی نداره... این مهمه که عزیز جون تو قلب ماست،کاسه یه بهونه س واسه این که به یادش باشیم تو خونه))
بعضی از وسایلت را را گذاشتی در چمدان مامان.برای این که هم من و هم مامان جایمان تنگ نشود.بالاخره قرار بود یک ماه تمام برویم پیش ننجون. ننجون همیشه به بابا می گفت تند تند بیاید پیشش،می گفت اگر صد سالش هم بشود باز بچه ی اوست. تازه گاهی هم بابا را گلم جان صدا می کرد.بابا می گفت ننجون قصه های زیادی بلد است اما من نمی فهمم چه می گوید ولی مامان و بابا می فهمند.
یک بار که فوتبال بازی می کردم پایم پیچ خورد،حتی نمی توانستم دست رویش بگذارم. خیلی درد می کرد.مجبور شدم گچ بگیرم.اما فقط پای آدم نیست که اگر ضربه بدی بخورد دیگر نمی شود روی محل ضربه دست زد از بس که درد می کند. انگشت ننجون هم یک بار لای در گیر کرده و اینطوری شده بود.اصلا هرجا از بدن آدم که ضربه شدید می خورد این طوری می شود.
این که الان خاله می آید دنبالم و من را از پیش تو می برد اصلا خوب نیست. دوست دارم بیشتر کنارت باشم.بابا همیشه می گفت باید هوای تو و مامان را داشته باشم،چون شما ناموس من هستید.
انگار کامیون آمد توی ماشین ما.مامان جیغ کشید.اما من چشمهایم را محکم بستم.بعد ماشین روی سقفش افتاد و وسط جاده ایستاد.من خودم را محکم نگه داشتم.کمربند بسته بودم و با تکان شدید ماشین چسبیدم به در.چشمهایم را محکم محکم بسته بودم.یعنی ما تصادف کرده بودیم؟باورم نمی شد. تصادف را فقط توی فیلمها دیده بودم.چشمهایم را نمی خواستم باز کنم.دوست داشتم همه ی این ها خواب باشد.اما نبود دیگر.اگر خواب بود که تو و بابا الان اینجا نبودید.یکی این طرف یکی هم آن طرف.اما بابا بزرگ و قویست،من نگرانش نیستم بیشتر برای تو نگرانم.سرم محکم خورد به سقف ماشین،بعد دلم یک جوری شد و همه چیز در نقطه های نارنجی ریز سیاه شدند و دیگر نفهمیدم چه شد.تا این که...
نه نه.واقعا دوست ندارم فکرش را هم بکنم. دقیقا انگار فکرم یک ضربه ی محکم خورده و درد می کند،آن قدر که دوست ندارم به اتفاقاهای این مدت فکر کنم،خودشان به قدر کافی درد دارند.فکر کردن من بهشان مثل این می ماند که یک پای آسیب دیده را بگیرم در دستم و فشارش دهم.
باید به خاله کمک کنم،روی خرماها پودر نارگیل بپاشم و روی حلواها هم،به علاوه ی خلال پسته. بعد حواسم به قرصهای ننجون هم باشد. نباید جلوی بقیه گریه کنم که ناراحت شوند. نباید از نگاه کسانی که در دلشان به من "آخی!آخی" می گویند عصبانی شوم.دیدن کاسه ی عزیز جون هم نباید اشکم را در بیاورد حتی.

خب دیگر...خاله آمد.زودتر خوب شو.قول می دهم بیشتر مراقبت باشم.فکر کنم کاسه ی مامان هم الان مال تو باشد.بعد شاید بچه ی تو هم وقتی می زند کاسه را می شکند دعوایش نکنی و بگویی همین که مامان در قلبم هست کافیست و کاسه تنها یک بهانه است.

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

قمارباز

ﺧﻨﮏ ﺁﻥ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺒﺎﺧﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩﺵ
ﺑﻨﻤﺎﻧﺪ ﻫﯿﭽﺶ ﺍﻻ ﯾﮏ ﻧﺦ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﯾﮏ پک ﻋﻤﯿﻖ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻟﺐ پنجره
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻭ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﻭ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻉ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻪ پایین
ﻃﻔﻠﮏ ﺧﻨﮏ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ،ﻣﻨﺠﻤﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﻭ ﺧﻨﮏ ﻭ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ

تب

تب که میکنی همه بدنت داغ میشود و ممکن است بلرزی و هذیان بگویی،لبها خشک و چشمها سرخ.بندها،استخوانها و گوشت تنت سالمند اما به صورتی اغراق آمیز درد میگیرند.دستهایت قدرت ندارند و فکر کردنت غریب میشود طوری که اگر تبت قطع شود ممکن است به آن افکار بخندی.از جنس همان افکاری که نیمه شبها بعد پریدن از خواب سراغت می آیند.
گاه روح تب می کند و دقیقا همین علامتها را دارد.ممکن است الکی بند بند وجودت درد بگیرد و شب را با گریه صبح کنی،بسوزی، هذیان بگویی و بلرزی.بی حس و حال شوی و افکارت بهم بریزد.
اما روح جسم نیست که با پاشویه و استامینوفن خوب شود. روح آغوش گرم و آرام می خواهد.با چاشنی بوسه و نوازش.
اگر نبود نگران نشو.یک دوش آب گرم بگیر و بعد بخواب.خستگیت که در برود راحت میشوی و به همه ی آن دردها،فکرها و حرفها میخندی
اگر بهتر نشدی بیشتر استراحت کن.خودش خوب میشود.
(غرض از تجدید پست:این پست را ابتدا در گوگل پلاسم به اشتراک گذاشتم،بعد از آنجا مستقیما کپی پیست کردم،همین باعث شد فونت و ظاهر پست بهم بریزد و یا برخی از دوستان فکر کنند از خودم نیست و کپی بردازی کرده ام)

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

ما زن ها...

کاش از همان اول بهمان می گفتند معشوق در ادبیات کلاسیک ایران اگر زمینی باشد مذکر است و جنس مونث به قول ملاصدرا حیوانی برای جفتگیری بوده.حالا هرچقدر هم که ملای سبزواری و دیگران بخواهند این نص صریح بزرگانشان را تفسیر(بخوانید ماستمالی)کنند.
بیخود توقعمان رفت بالا!فکر کردیم ما زنها بودیم که شاعرانمان را شاعر کردیم.اما...کاش به جای عروسک و کارتن پرنسسی دنیای واقعی را نشانمان می دادند:زنی که تنها باید با مشکلات روبرو شود و جور چیزهای دیگری را هم بکشد.باید بهمان حالی می کردند خودمان شاهزاده ی خودمانیم و خودمان باید خودمان را نجات بدهیم و تنهایی دوام بیاوریم.تربیتمان نکردند که.از سر خودشان بازمان کردند...

۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

خوشبختی

خوشبختی مثل صدای خفه ی بربطی است که در دستگاه نوا می نوازد.آرام آرام.داغ و شیرین.جوری که سرمای بدن کم کم محو می شود و موهای تن سیخ می شوند.نفس عمیق می کشی و می روی در خلسه
اما نمی ماند.خیلی سریع محو می شود و تو باید با چشم های بسته مجسمش کنی و اگر خیلی دلت برای آن لحظات تنگ شد با صدای بلند و بغض دار بزنی زیر آواز...

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

3

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است...

امروز را با "آتش در نیستان"ذوالفنون شروع کردم و چیزی فهمیدم:
بی دلیل نیست که گاه حس می کنم دارم شعله ور می شوم

انصافا شاعر اینجا را خیلی درست گفته.دمش گرم...

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

2

دلم گرفته
می ترسم
همین جا می نویسم چون می دانم آنقدرها مهم نیستم که خوانده شوم
یک موجود بی اهمیت مطرود
کسی نمی خواند اما من می نویسم
کسی مرا نمی بیند اما من هستم

مچوریشن باید...
اگر پست مچور شوم دیگر گرفتن دلم تا این حد ترسناک و غم انگیز نیست
دیده نشدن و تنهایی اهمیتش به صفر می رسد
دیگر همین پسماندهای مهرطلبی هم آب می شوند می روند پیکارشان

10

-پس معده تون اذیت میکنه و حساس شده.بیماری دیگری هم نداشتید...
+آره...
-خب...جدیدا تحت فشار روحی شدید بودید؟از دست دادن عزیزان،شغل و کلا موقعیتای دردناک...
+بله...من...
-خب آقا...براتون کلوبتازول می نویسم و کلیدینیوم سی.اولی رو صبحا بخورید ناشتا.دومی رو هم بعد از شام.مواد غذایی محرک مث پیاز،فلفل،آبلیمو،لواشک و میوه خام نخورید.سیگار هم نکشید.سه هفته بعد دوباره بیاید.سوالی دارید؟
+امم...راستی دکتر منشی قبلیتون دیگه نمیان؟
-نه.چطور؟
+همینطوری...کجا رفتن راستی؟
-بعد ازدواجش مجبور شد بره یک شهر دیگه.چیزی شده؟
+نه نه.همینطوری...آخه امروز نوبتا بهم ریخته بودن.انگار منشی جدیدتون خیلی وارد نیست به کارش...منشی قبلیتون خیلی خوب بود...خیلی حیف شد ازدواج کرد...خیلی...
-حیف شد ازدواج کرد؟
+منظورم این بود که حیف شد که رفت.جدیده اصلا جاشو نمیگیره...
-راه میفته...نگران نباشید.راستی این کارت یک روانکاو خوبه.اگه خواستید پیشش برید.
+چشم...ممنون...خداحافظ خانم دکتر

۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

1

1
ش. یک دختر سقزی مهربان و سرزنده است.این حرف او حرف قشنگی بود:

مخاطب خاص یعنی کسی که بتوانی به او بگویی:

ﺋﺎﻣﺎﻥ ﻭﻩ ﺗﻮ ﻫﺎﻭﺭﺩﻡ ، ﺩﯼ ﺑﺎﻝ ﻭ پﻪ ﺭﻡ ﻧﻪ ﺷﮑﻦ/ﭼﻮ ﮐﻮﺗﺮ ﺯﻩ ﺧﻤﯽﮔﻢ ، ﻫﺎﻣﻪ ﻟﯿﻮ ﺍﯼ ﺑﺎﻧﻪ*
و او نگذارد برود و بفهمد چه می گویی.
یک کلام:مرد باشد.یک "مرد"حقیقی.
به همین سادگی

*به تو پناه آوردم،پس بال و پرم را نشکن.مانند کبوتر زخمیم روی این بام
2

من:باورم نمیشد انقد مرد باشی دآش.فک کردم نسل مردا منقرض شده
الف:آره آبجی...نسل شیرزنا هم داره منقرض میشه
من:شیرزن؟
الف:آره.شیرزن کسیه که وقتی مردی نیس نبودشو جبران کنه.
3
شازده کوچولو را برای اولین بار به فرانسه خواندم و بعد ترجمه ی شاملو را.راستش را بخواهید زیاد با این کتاب حال نمی کنم .دلیلش هم تا حد بسیار زیادی "خز"شدن این کتاب توسط بعضی هاست و اساسا استیل گرفتن با آن.

4
دنیا را هم به من بدهند حاضر نیستم به دوران وحشتناک کودکیم برگردم...

5
یادم نیست آخرین بار کی گریه کردم.مدت زیادی میگذرد.بیش از یک ماه فکر کنم.یا دردی نیست یا ضدضربه شده ام(به احتمال هشتاد و پنج درصد اولی)

پارانویا یا واقع بینی؟نمی دانم...

حس می کنم این همه شادی و خوشبختی برای من بودار است.
به شدت منتظر یک بلای مهیبم...

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

Maturation

این واژه را اینطور تعریف می کنم:عدم هرگونه وابستگی به انسان ها
یعنی طرف بتواند به دور از اجتماع و بدون آن که اتفاقی برایش بیفتد و دچار دردهای جسمی و روحی شود زندگی کند.
یک فنوتیپش هم در کتاب سلامان و ابسال جامی هست با نام "حی"

-خیر الکلام ما قل و دل

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

به من ربطی ندارد که بقیه چه کار می کنند و چطور فکر می کنند.این نوشته را نصب العین قرار می دهم.

همه ی آدم ها دوست داشتنی و ارزشمندند.
دوستانمان که جای خود دارند.چه دور،چه نزدیک...هرچند معتقدم هیچ دوستی ابدی نیست و قرار نیست همه ی آدم ها برایمان بمانند. بودن کسانی که هوایمان را دارند و در حقیقت طرف ما هستند لذت بخش است.انسان ذاتا مهرطلب و طرفدار طلب است خب.
و اما دشمنانمان...نه...دقیق تر بگویم:کسانی که طرف ما نیستند.

اتفاقا از همین دشمنان است که خیلی چیزها یاد می گیریم.از تلخی ها و خیانتها و دردهاست که بزرگ می شویم. من دشمن را اینطور تعریف می کنم:کسی که درد ایجاد کند.شاید خیلی ها بگویند دوستان هم ممکن است باعث ایجاد درد در ما شوند. در پاسخ به چنین حرفی به نظر من دشمنی فی نفسه عمر بسیار بسیار کوتاهی دارد.حتی دوستی می تواند لحظاتی دشمن شود و دلمان را به درد بیاورد.دشمنی خودش طولانی نیست اگر آن را یک روند طبیعی بدانیم و بگذاریم بگذرد.اگر بتوانیم ببخشیم. آن چیز که طولانی می شود و دو نفر را "دشمن طولانی مدت" یکدیگر می کند کینه است و تقصیر طرفین.

همه ی انسانها در عمق وجودشان یکدیگر را دوست دارند و خوب و مهربانند. فقط ممکن است بتوانیم با بعضی ها کنار بیاییم ممکن است نتوانیم.درست نیست کسانی را که نمی توانیم تحملشان کنیم بکوبیم.

پ.ن:چهل هزار تومان خرج یک جلسه مشاوره است.گاه دردودل کردن با یک دوست و مشورت کردن با او خیلی موثرتر می شود...صرفا گفتم که مظنه دستتان بیاید...

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

9

-هعی...حس تنهایی شدیدی دارم. خیلی چیپه اگه بگم دلم یه مخاطب خاص میخواد؟

+نع!فقط بذا سنت دو رقمی بشه بچه،بعدش به مخاطب خاص و این جور مسائل فک کن.امتحان قلب داری دیگه؟

-آره...سه شنبه...

+خوب بخون فیزیولوژیش مهمه.

-آره...معدلو خیلی میکشه بالا...حس می کنم لای منگنه م...دلم گرفته...دلم عجیب گرفته...

+جم کن خودتو بچه!"دلم گرفته دلم گرفته".تو قراره یک پزشک بشی و به عنوان پزشک قراره انسانیتتو حفظ کنی.باید تلاش کنی خودتو ارتقا بدی.همین.

-آره حق با توئه...کاش این ترم افت زیادی نکنم تو معدلم...

+اصن مهم نیس...باس سعی کنی عاشق پزشکی بشی و بذاری عشقت داغ بمونه...

-ترم قبل از رشته م متنفر بودم...اما الان دوسش دارم...مطمئنم ترم بعد عاشقش میشم.یه روند تدریجیه این عشق...

+هوم...من دیشب دیر خوابیدم.فعلا خداحافظ.انقدم تو ذهنت خزعبلات پرورش نده

-حرف حساب که جواب نداره.شب بخیر

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

فاز گذرای "دود عود"ی من

دلم آرامش می خواهد
آرامش  نیستی
طوری که چشمهایم را ببندم بعدش نیست و نابود شوم
نه جسمی بماند و نه روحی
انگار نه انگار اصلا روزی وجود داشته ام...

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

این پست هیچگونه ارزش ادبی ندارد و یکجور استفراغ فکریست

1
می شود خیلی شیک گفت با توجه به جمیع جوانب همه چیز عَرَض است.
همه چیز گذراست
همه چیز تمام می شود می رود پی کارش

حتی آن قسمت های فیکس شخصیتمان که گاه نمی دانیم چگونه از شرشان خلاص شویم و مجبوریم یک عمر با آنها بسازیم.

بعد هم به این نتیجه رسید که این همه عَرَض...پس جوهری هم باید باشد
و اسم آن جوهر را گذاشت خدا

این هم یک جور استدلال است دیگر.

2
 من فقط معنی کلمات "عَرَض" و "جوهر" را می دانم.یک وقت فکر نکنید چیز دیگری در این زمینه می دانم.خیر...بنده یکی از بی سوادترین موجوداتی هستم که بتوانید متصور شوید.ازشان استفاده کردم تا منظورم را برسانم.همین.

3
من خدا باورم اما برایش هیچگونه استدلال منطقی ندارم که مو لای درزش نرود.همینطور استدلال خداناباورانه ای ندیده ام که مو لای درزش نرود.این مسئله لا ینحل است. نه خداباوران می توانند خداباوریشان را به خداناباوران انتقال دهند و نه برعکس.

4
مهم ترین اصل اعتقادی من بعد از اعتقاد به خدا این است:انسان ها و عقایدشان هرچه که باشند محترمند.عقیده ی درست و نادرست وجود ندارد. این که عقاید خودم را بخواهم تحمیل کنم برایم حکم گناه کبیره را دارد.اما اصلا اشکالی ندارد که با یک نفر و عقایدش نتوانم کنار بیایم و سعی کنم برای این که مسئله ای پیش نیاید از آن شخص فاصله بگیرم.

8

-گریه نکن زار زار/می برمت لاله زار/ می فروشمت چارهزار

+بعدش که منو بفروشی چی میشه؟

-بستگی داره به کی بفروشمت آخه.

+میشه خودم تعیین کنم به کی منو میفروشی؟

-خب؟

+به یکی که کاری به کارم نداشته باشه.فقط کاراشو بکنم.به جای مزد هم بذاره شبایی که رعد و برق میزنه و بارون میاد تو بغلش بخوابم.گهگاهیم دست نوازش به سرم بکشه.چیز دیگه نمیخوام.

-ببین توقعت خیلی بالاست.من نمی تونم با این شرایط سخت برات خریدار پیدا کنم.یا توقعتو بیار پایین یا همون گریه تو بکن سبک شی

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

7

-سلام خانم...امم...ببخشید...

+سلام!جانم؟

-خب نه هیچی...فقط یک سوالی داشتم ازتون...

+جانم؟

-می تونم دوستتون داشته باشم؟

+خب بله.هر کسی می تونه هر کسی رو دوست داشته باشه

-هوم...چه خوب.لطف کردید.ممنون...ولی...یه سوالی که...

+همون که دنبال این سوال قبلی میاد؟

-آره همون...

+نه

-آهان.بازم مرسی.لطف کردید...

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

حس نو شدن


خام خام روی آتش تغییرات
اگر آتش تیز شود می سوزد می رود پی کارش
باید آرام آرام تغییر کرد و پخته شد...

به نظرم زندگی آدم ها بی شباهت به آشپزی نیست.

دارد نوزده سالم می شود.کلی تصمیم دارم برای نوزده سالگی.آدمها همیشه اگر تصمیمی را از ته دلشان بگیرند عملی می شود. به نظرم همه ما قوی و بااراده ایم اما به انگیزه نیاز داریم.

پ.ن:تلاش می کنم وبلاگم را هم بهتر کنم.انگار بخشی از وجودم است این آدرس اینترنتی...



۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

تا باد چنین بادا...

1
جمعه بیست و چهارم خرداد.اولین باری که رای دادم.هم برای ریاست جمهوری هم برای شورای شهر.ساعت هشت و ربع رسیدم.خیلی ذوق داشتم و به خاطر همین خیلی زود رسیده بودم.اما...دیدم کسی به کاندیدای مورد نظر من رای نمی دهد. مسئول صندوق وقتی دید هفتاد و سه ای هستم و رای اولی گفت:آخی ایشالا دستت خوب باشه.من لبخند پت و پهنی زدم و تشکر کردم ولی با دیدن حوزه و آمارهای سایتهای مختلف کلا امیدی نداشتم.برگه های رای را پر کردم و به صندوق انداختم.
2
شنبه بیست وپنج خرداد.تقریبا تمام شب بیدار بودم و با گوشی سایتهای مختلف را جستجو می کردم.اول رفتم فارس نیوز که سال 88 ساعت یک شب رییس جمهور منتخب را معرفی کرده بود.خبری نبود.نماز صبح را خواندم و تصمیم گرفتم یک ساعتی بخوابم.
ساعت شش صبح.کاندیدای مورد نظر من در کمال ناباوریم اول بود.از هشتصد هزار رای بیش از چهارصد هزارتا آورده بود.خیلی خوشحال شدم.با شوق و ذوق پریدم در BRTچمران.اخبار جدید رادیو هم باز حکایت از برتری کاندیدای من داشت. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.مسافت بین ایستگاه نمایشگاه و دانشکده را پرواز کنان طی می کردم.با دیدن چشمهای امیدوار اما خسته شان انرژی مضاعف گرفتم.اما...نکند به دور دوم بکشد؟
ساعت هشت صبح.پروفسور الف.الف با دیدن جمعیت کم حاضرین و چهره ی خسته شان اول شوکه شد.به روی خودش نیاورد. به بچه ها نگاه می کردم و با اشاره چشم و ابرو می گفتند خبر جدیدی نشده.
ساعت نه صبح. خانم پروفسور گفت:بچه ها چه خبره؟ چقد سر و صدا می کنین؟ یکی از دوستان:استاد آمار جدید!!روحانی از 48 رسید به نزدیکای 50!پروفسور:چه عالی...نه خوشم اومد!دانشجو باید اینطوری باشه.این مبحث که تموم شد آنتراکته.
و روز این طور گذشت.سایتها را بالاو پایین می کردیم.دنبال تعریف آرای باطله بودیم و همهمه و هیجان سر کلاس ها.
ساعت هشت شب نتایج را گفتند.پدرم نبود و من نرفتم بیرون اما نمی دانستم با آن همه خوشحالی و هیجان چه کنم...
3
یکشنبه بیست و ششم خرداد.اتفاقات روزمره و استرس امتحان آناتومی عملی اسکلتی
4
دوشنبه بیست و هفتم خرداد.همان بالایی.آمار دهشتناک امتحان آناتومی عملی  پایان ترم تنفس.میانگین 4 از بیست.158 نفر افتاده از 160 نفر.تجدید امتحان.نتایج امتحان آناتومی عملی قلب...
5
سه شنبه بیشت و هشتم خرداد.اتاق تشریح.فرمالین و فنول.جسدهای آش و لاش.استرس.استرس.استرس.
با ناامیدی هرچه تمام تر جلوی تلویزیون نشستم تا ببینم ملی پوشان چه کار می کنند.هم زمان بازی ازبکستان را هم چک می کردم.
گل قطر...
حمله های کره ای ها
گل ازبکستان
گل ایران
استرس
استرس
استرس...
و بالاخره بردیم...مثل یک معجزه بود صعود تیم ملی .آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کنم.هفت بود که راه افتادیم به سمت ولیعصر.
در بلوار کشاورز گاه شعار "یا حسین،میر حسین"ی می گفتند.میدان ولیعصر هم خیلی شلوغ بود.مچبندهای سبز و بنفش. رقص و شادی مردم.رفتیم سمت ونک.ساعت 9 رسیدیم.اندازه ی استادیوم آزادی جمعیت بود.شاید هم بیشتر.شعارهای بامزه ای هم می دادند. تاکسی و اتوبوس در کار نبود.از همان ونک پیاده رفتیم تا خانه.12 شب رسیدیم.یک تجربه ی یونیک...
6
چهارشنبه 29 خرداد.ساعت3بامداد کماکان صدای بوق و شیپور می آمد.
و دانشکده پرتمان کرد به امتحان اسکلتی.آن قدر استرس داشتیم که نمی توانستیم از ته دل شاد باشیم آن طور که شنبه بودیم و یکشنبه. بچه ها خسته و بی اعصاب جسدها را تفحص می کردند و آخرش هم حس لعنتی"هیچی بارم نیست" همه ی لذت های این هفته را زهرمارشان می کرد.
7
پنجشنبه سی خرداد.فری گیت درست شده و بالاخره توانستم پست جدید بگذارم...

پ.ن1:یاد مقاله روزنامه اعتماد افتادم.مردم ما انگار شاد بودن برایشان خط قرمز است ناخودآگاه و همیشه منتظرند چیزی شادیشان را از دِماغشان درآورد.

پ.ن2:و موج شادی و امید که کشور را فرا گرفته...

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

6


 -من یک گونه ی محکوم به انقراض حتمیم...خودم به تنهایی...
+باز تو چه مرگت شده؟
-من مرگیم نشده.فقط دارم یه تحلیل منطقی بیولوژیک می کنم.
+شکر زیاد واسه سلامتی بده!دیابت میگیری...انقد نخور!
-نه نه نه...ببین من بچه ی پایینم.این ینی بابام پولدار نیس.از طرفی ینی تو ناز و نعمت بزرگ نشدم و بابا مامانم مهمترین چیزی که یادم دادن مستقل بودنه(فداشون بشم.)مردا دختری رو میخوان که بهشون تکیه کنه،اما من متنفرم از این کار...
+ها!ینی الان همه بچه پایینا ترشیدن رفتن پیکارشون!؟؟!
-ببین نپر وسط حرفم!مورد دوم.من خیلی زشتم.کلا قیافه که اولین چیزه از آدم به چشم میاد برای من در همون مرحله اول میشه دافعه!سوم اینکه من پزشکی میخونم.این رشته بای دیفالت فیتنس دخترا رو میاره پایین...متوجهی دیگه؟!چهارم اینکه رفتارام زیادی صادقانه و خالصانه س. برآیند همه اینا رو که در نظر بگیری من نسلم منقرض میشه.گات ایت؟
+حس می کنم هم حق با توئه هم داری زر می زنی...
-خودمم دوس داشتم زر مفت باشه...اما...
+متوجهم...تنها کسی که این روزا پیشته منم...
-رفیق تو از روز اولش پیشم بودی...از همه چیم خبر داری...از همه طرد شدنام...از همه گریه های یواشکی و از همه اتفاقایی که به کسی نگفتمشون.فقط میدونی چیه؟دلم میخواد مغزمو وا کنم و تو رو از توش بکشم بیرون و تو بغلت زار بزنم...
+ببخش که هیچ وقت از یک ندای مغزی فراتر نرفتم...اما خوبی ندای مغزی بودن اینه که همیشه پیشت هستم...
-آره...من یه جوجه اردک زشتم رفیق...یک جوجه اردک زشتی که هیچ وقت قو نمیشه و هیشکی دوسش نداره...

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

استاد

استاد آوازی بود که می گفت: ((عزیزان من!اگه میخواید خیر سرتون تکنیکتونو نشون بدید و تکرار کنید یه کلمه رو دقت کنید!مثلا یهو نشه "فراموشت کنم...موشت کنم...موشت کنم....یا بدتر از اون "از نیستان تا مرا ببریده اند..."به معنی چیزی که میگید توجه کنید!))
همین استاد در باب تقلید از سبک و غیره می گفت: (("اگه میخوای گ.ه بخوری گ.ه آدمِ پلوخورو بخور،نه آدمِ گ.ه خور!"))
این حرفهایش را می شود تعمیم داد البته...
حرفهایش قرابت معنایی داشت با آن بیت مثنوی معنوی:"قلتبانا می ندانی گ.ه مخور/آن چه میدانی از آن مقصود بر"این یک جور ایدئولوژی است شاید...
(البته استاد من نبود)
پی نوشت:پوزش به دلیل کیفیت نازل پست های اخیر...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

پس و پیش

مثلا بگویند
قدرت بیدار نگه داشتن کافئین اندازه ی شیشه است
با این که بگویند
 قدرت بیدار نگه داشتن شیشه به اندازه ی کافئین است
خیلی فرق می کند...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما...

تابستان 91 بعد از کنکور کذایی بلافاصله جمع کردم رفتم به مقصد همدان.آرامگاه بوعلی سینا برایم ماندگارترین خاطره ی آن سفر بود.بوعلی الگو و اسطوره ی من در دوران کودکی بود.کلاس دوم ابتدایی که بودم اولین بار در کتاب درسی در موردش خواندم و حس غرور کردم از این که من هم مثل او خواندن و نوشتن را در پنج سالگی یاد گرفتم وبه ریاضیات،موسیقی،پزشکی و ادبیات علاقه داشتم(آن موقع ها نمی دانستم فلسفه چیست).تلاش کردم بوعلی سینا شوم. حتی اینکه دوران راهنمایی و دبیرستانم در مدرسه ای به همین نام بودم هم برایم لذت بخش بود.البته پانزده شانزده سالگی دیدم عوض شد.دیگر نمی خواستم بوعلی سینا بشوم. هرچند برایش شدیدا احترام قائل بودم و هستم،اما یکی بوعلی سینا بوده،چرا باید باز هم بوعلی سینا تکرار شود؟تصمیم گرفتم از آن موقع خودم باشم. نوجوانها،خصوصا فنوتیپ کمالگرا به شدت آرمانگرایند و مغرور و پرشور و معمولا تصوری با بزرگنمایی زیادی از خودشان دارند.من هم چنین بودم خب!
بعد از آمدن رتبه ها هم رفتیم مشهد.مادرم نذر کرده بود.حق داشت.رشته ام ریاضی بود و کل دبیرستانم به تحقیقات در زمینه ی ادبیات و موسیقی و المپیاد گذشته بود،تابستان پیش دانشگاهی هم که دوره ی المپیاد ادبی بودم و بخاطر مدال غیرقابل انتظارم،نقره داغ لعنتی افسردگی گرفته بودم.بعد آذر سال پیش دانشگاهی ناگهان  تصمیم گرفتم وارد صنف اطبا بشوم بدون آن که چیز زیادی از زیست بارم باشد.ترازهای 6000قلمچی می گفتند بمان برای سال دیگر و همه چیز نا امید کننده بود.هرچند طبق سنجش ها و قلمچی های بعد از عید کمی امیدوار شدم اما رتبه ی کنکورم یک معجزه بود بیشتر..امام رضا هم تجربه ی یونیکی بود هرچند که قبلترها دوبار رفته بودم.
و نیشابوری که برای اولین بار رفتم.به دعوت یک دوست بسیار عزیز که سر سفره شان مهمان بودیم و عجب دست پخت خوبی داشت مادرش...از مشهد تا نیشابور بیداد گوش می دادم و دود و عود و نوا.اولین جایی که رفتیم آرامگاه خیام بود.خیامی که در ذهن من با تقویم جلالی تگ شده و تاحدی هم با رباعیاتش. رباعیاتی که از خیام به ما رسیده خیلی هایش را شک داشته اند در مختارنامه عطار بگنجانند یا به نام خیام ثبت کنند.با توجه به شرایط عقیدتی سخت حاکم بر جامعه هم اکثرا کسانی که رباعیات الحادی(لفظ بهتری پیدا نکردم خب) می نوشتند برای آن که رباعیاتشان ثبت بشود به خیام نسبت می دادند.کتاب بسیار گران بود و همینطور نسخه برداری. یک شاعر عادی بدون پشتوانه مالی هیچ جوره نمی توانست از ازبین رفتن حرفهایش جلوگیری کند،چه برسد به یک شاعر زندیق.پس زیاد هم مال خیام نیستند.یکی از اساتید دوره ی المپیاد از آن ها با نام "خیامیات" یاد می کرد.
مقبره عطار را هم دیدم.عطار برای من یعنی تذکرة الاولیا.هرچند چندتا از غزلیاتش را هم با صدای شجریان شنیده ام و لذت بردم. مثل آواز نهفت دود و عودی که در راه گوش می دادم:"آتش عشق تو بر جان خوش تر است/جان ز عشقت آتش افشان خوش تر است/هر که خورد از جام عشقت قطره ای /تا قیامت مست و حیران خوش تر است..." و یکهو دوستم گفت آن جا آرامگاه مشکاتیان است.
می نمی دانستم مشکاتیان نیشابوریست و در نیشابور دفن شده.همان جا خشکم زد.راستش مشکاتیان برای من خاص تر از خیام و عطار بود آن جا...خیلی تصادفی در راه داشتم آهنگهایش را گوش می دادم و اصلا انتظار دیدن مقبره اش را هم نداشتم. یک مجسمه ی نسبتا بی ریخت هم سر آرامگاه بود که امیدوارم بعدها بهترش رابسازند.نیم ساعتی را صرفا بالای همان قبر ایستادم.معادل گشتی که در آرامگاه خیام  و موزه ی آن جا زدم.سر انگشتانم را روی قبرش می کشیدم و سنگ بی روحی که زیرش "مشکاتیان" خوابیده بود نوازش می کردم و سعی کردم جلوی جاری شدن اشکهایم را بگیرم.حرم خلسه آور امام رضا هم نتوانسته بود آنقدر منقلبم کند.به خاطر شلوغیش بود.اما آرامگاه مشکاتیان تنها و آرام بود در نزدیکی های ظهر...
تولد مشکاتیان و بزرگداشت خیام بود که مرا یاد آن روز انداخت.گفتم بهانه ای برای نوشتن پستی در این مورد داشته باشم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

خودایمنی

"از دشمنان برم شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟"

نه نه...
دقیق تر بگویم:
"دشمن ترین دشمنان تو نفس درون توست(در واقع خود تو)"

5

-وقتی رفتم تنهاییتو با چی پر کردی؟
+تنهایی که پر نمیشه...تنهایی همیشه تنهاییه...
-همیشه؟حتی وقتی که من بودم؟
+همیشه...حتی وقتی که تو بودی...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

پراید

"ماشینه مال یه خانم دکتر بوده که فقط باهاش از جنوب شهر می رفته شمال شهر دانشگاه.بعد می رفته بیمارستانهایی که تو سطح شهر پخش بودن.مثلا از دارآباد می رفته میدون امام حسین.معمولا هم بی اعصاب بوده و سر ماشین بدبخت خالی می کرده.خیرشو ببینی دیگه..."

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

4

-راستی... یکی از کسانی که تو گوگل پلاس فالوئرشم یک استاتوس خیلی باحال زده بود:آدم معمولی محصول ناتوانی مغزه در درک تفاوتهای فاحش بین آدم ها.آدم معمولی یه قرار داده بین مغزهای ناتوان آدمها.نه آدم معمولی وجود داره،نه زندگی معمولی...
+گل گفته...
-میشه راجع بهش بحث کرد...
+نع!چون هم من معتقدم این حرف کاملا درسته هم تو.بحث کردن تو مواقعی که توافق نزدیک به صد درصده یه عمل بیهوده س.تو یکی از آیات سوره ی مومنون میگفت همانا مومنان از لغو دوری می کنند.
-ببین گاهی بحث به دیتاهای آدم اضافه میکنه خب...
+نه وقتی که یه بحثو صد بار کردیم و هی بخوایم بازم بکنیمش.بحثی که صحبت در موردش بی فایده س و باید حسش کرد.مث این استاد شعر معاصر ما که هرجلسه بحث اینه که چرا شعر کهن از شعر معاصر ارزشمندتره.این بحث از اساس چرته خب!
-نمی دونم...شاید حق با تو باشه....یاد حرف یکی از این فلاسفه ی یونان افتادم.میگف بحث در عوام الناس بی فایده س...
+هوم...الان اینی که گفتی با کل حرفای قبل تو تناقض بود...بییییی خییییااااااال!اصلا هنگ کردم در موردت دختر...
-ببین از بحث اصلی منحرف شدیم!من گشنم بود و تو قرار بود منو ببری سلف اساتید بهم جوجه چینی بدی.
+من بحثو عوض نکردم!خودت اون بحث معمولی و اینا رو پیش کشیدی!!از ارتفاعات ولنجک بکشونمت به دره های انقلاب بعدش هیچیم بهت ندم؟!دگرگونه تر باشد آرایش دین ما دخترم!
-بانو ما چاکرات پتاسیم حضرت عالی ایم نافرم!چقد این لاوگاردنتون هم باصفاس در ضمن!
+نفرمایید!بهشتی شما که سراسر لاوگاردنه!مال ما یه گوشه س با مقادیری درخت که ویوش انقل و شونزده آذره.
-خب همین کوچیک بودن و تک بودنشه که تو فضای دودزده ی انقلاب باصفاش میکنه.
+ببین باز داره عنان شتر میره به سمت همون بحث خاص و غیرخاص...بیخیال شو آبجی!
-ذهن تو خب  به صورت زیرپوستی حرف منو با اون بحث تگ کرد!
+شایدم خودت زیرپوستی خواستی بهش اشاره کنی...حالا ولش حاج خانوم.این بچه ها رو بگیر که گوشی من شارژ نداره.بهشون بگو بیان لاوگاردن.از اونجا بریم سلف اساتید.ولی...یه چیزی بگم؟
-بگو عزیز
+تو از سلف اساتید خاطره بدی نداری؟
-چرا باید داشته باشم؟
+آخه اون روزی که با بچه ها اونجا بودیم تو خیلی غریب بودی.اصلا نمیتونستی تو بحثمون شرکت کنی و تو سکوت با غذات بازی می کردی.حس کردم از ما متنفری...
-نه باو!این حرفا چیه؟اتفاقا تو سکوت داشتم ازتون دیتا می گرفتم ذخیره می کردم واسه بعدا.
+و باز هم همون بحث خاص و غیرخاص...
-راس میگی...اصلا کلید واژه ها و تگهاش اینان:تنهایی،غربت،رنج،تفاوت
+حس می کنم گاه "خاص" و "خاص" تو موقعیتهای مختلفش مفهومش فرق داره.ما وقتی بهش دقیق فکر میکنیم دچار سوءتفاهم میشیم.اما وقتی همینجوری باهاش روبرو میشیم تشخیص همه چیش راحته...
-نقص عقل و غیره؟
+بیخیال این مفاهیم پیچیده که همه شون به هم مربوطن...بزنگ بچه ها بیان....

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

گفتم ز کجایی تو؟تسخر زد و گفت ای جان!/نیمیم ز ترکستان،نیمیم ز فرغانه


یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن!‌ خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود؟که تو به اختیار هیچ کس کار نکنی.
تذکرة الاولیا-ابوالحسن خرقانی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

تقل

یکی از فانتزی های دوران کودکیم این بود که دانشمند بشوم و روپوش سفید تنم کنم و در آزمایشگاه کار کنم،بعضا کارهای شیطانی!
بین خودمان باشدها!سه شنبه ها وقتی می رویم کلاس الکتیو آزمایشگاه بیوشیمی و با هم کلاسی ام(شخص مذکور هم بسیار باهوش است هم تعدادی تخته کم دارد)پروتکل ها را اجرا می کنیم شدیدا حس دانشمند بودن به جفتمان دست می دهد.وقتی هم که دیتا جعل می کنیم تا خطاهای آزمایش را ماست مالی کنیم شدیدا احساس می کنم دارم اعمال شیطانی انجام می دهم و آزمایش مذکور سر پل صراط می آید و پرتمان می کند پایین.

پ.ن1:دل خوش سیری چند؟...
پ.ن2:حال ما خوبست...