۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

4

هر چقدر که می گذرد شمار آدمهای قابل احترام زندگیم کمتر می شود
هر چقدر می گذرد بیشتر متنفر می شوم و آدمها بیشتر دلم را می زنند
هرطور که فکر می کنم دنیا ترسناکتر و خطرناکتر از آن است که بتوان در آن زندگی کرد.

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

یک عاشقانه بی مخاطب

تو را باید چکشی تحریر زد
و چون چنگی نواخت
و بربط طور در آغوش کشید
و نی وار بوسید
تو را باید چون عطر خاک خیس
تنفس کرد
-عمیق و چشم بسته-
آنگاه که دو انگشت را بر
پوسته سرد زندگی می گذارم
و در رگهایش می تپی

11

-خیلی شر و ور بافتم به هم رفیق...مختو خوردم...
+نه بابا این حرفا چیه؟!
-به خدا دلم داشت می ترکید...بغل میخوام واسه ترکیدن بغضم
+استیکر بغل نداره اینجا...
-بهتر...بغل واقعی میخوام...بغل استیکری دلتنگ ترم می کنه
+...

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

کاسه ی چینی

(این بهترین پست وبلاگم تا به الآن است.خوشحال می شوم اگر بخوانید و نظر بدهید. بابت تاخیرم هم عذر می خواهم)


بابا از هر کدام از چسب ها کمی ریخت توی ظرف یک بار مصرف.بعد با چوب کبریت مخلوطشان کرد و تکه های شکسته ی چینی را به هم چسباند و گذاشت  خشک شود .به نظر من بابا همه چیز را می داند و همیشه بلد است چه کار کند، اصلا بابا خیلی خوب است،فقط موقع عصبانیتش واقعا ترسناک می شود،خصوصا وقتی که داد می زند.گفت"((بهشون میگن چسب دوقلو))
تو وسایلت را ریختی در چمدان من البته نه همه اش را،آخر چمدان خودت پنجشنبه توی ترمینال از دست شاگرد راننده افتاد زمین و قفلش شکست. من و بابا آمدیم دنبالت. چمدانت را گذاشتیم توی صندوق عقب و آمدیم خانه.چشمهایت سرخ و پف کرده بودند.بعد بابا ازت پرسید چه اتفاقی افتاده گفتی هیچی و این که تا دیروقت بیدار بودی.
آن اولها که رفته بودی یک شب بابا و مامان فکر می کردند من خوابیدم،چون اگر من بیدار باشم این حرفها را جلویم نمی زنند،یعنی حس می کنم که این طور است. مامان می گفت: (( بچه رو تک و تنها فرستادیم شهر غریب .مگه دانشگاه همینجا چش بود؟ بچم شده پوست و استخون.معلوم نیست اونجا چی میخوره،چی کار میکنه،باکی میاد و میره.ینی بچم قراره هفت سال اینطوری زندگی کنه؟)) بابا می گفت: (( این حرفا چیه؟ اون دیگه هیجده سالشه. عاقل و بالغه .کلی درس خونده که همچین رشته ی خوبی تو پایتخت قبول شده.باید سختی بکشه تا آب دیده بشه. زیادی لوسش کردیم. وقتی خودش داره انقدر راحت با همه چی کنار میاد چرا انقد نگرانی؟یه وقت جلو خودش به روش نیاریا)) البته یادم نیست که دقیقا همین حرف ها را می زدند یا نه اما منظورشان همین بود.
اصلا چه داشتم می گفتم؟آهان... آن روز که آمدی و چمدانت که قفلش شکسته بود گیر کرد به کاسه ی عزیز جون که به مامان رسیده بود. کاسه که شکست فکر کردم بابا دعوایت کند،اما گفت: ((نگران نباش...درستش می کنم.))تو رفتی توی اتاقت و وسایلت را مرتب کردی.از توی اتاقت صدای فین فین می آمد.فکر کنم داشتی گریه می کردی. بعد که بابا کاسه را با آن دو تا چسب چسباند صدایت کرد و گفت: ((ببین از روز اولشم بهتر شد؟ اصن ترک جنس رو آنتیک نشون میده)) بعد به مامان هم گفتیم که چه شده و مامان لبخند زد و گفت: ((عیبی نداره... این مهمه که عزیز جون تو قلب ماست،کاسه یه بهونه س واسه این که به یادش باشیم تو خونه))
بعضی از وسایلت را را گذاشتی در چمدان مامان.برای این که هم من و هم مامان جایمان تنگ نشود.بالاخره قرار بود یک ماه تمام برویم پیش ننجون. ننجون همیشه به بابا می گفت تند تند بیاید پیشش،می گفت اگر صد سالش هم بشود باز بچه ی اوست. تازه گاهی هم بابا را گلم جان صدا می کرد.بابا می گفت ننجون قصه های زیادی بلد است اما من نمی فهمم چه می گوید ولی مامان و بابا می فهمند.
یک بار که فوتبال بازی می کردم پایم پیچ خورد،حتی نمی توانستم دست رویش بگذارم. خیلی درد می کرد.مجبور شدم گچ بگیرم.اما فقط پای آدم نیست که اگر ضربه بدی بخورد دیگر نمی شود روی محل ضربه دست زد از بس که درد می کند. انگشت ننجون هم یک بار لای در گیر کرده و اینطوری شده بود.اصلا هرجا از بدن آدم که ضربه شدید می خورد این طوری می شود.
این که الان خاله می آید دنبالم و من را از پیش تو می برد اصلا خوب نیست. دوست دارم بیشتر کنارت باشم.بابا همیشه می گفت باید هوای تو و مامان را داشته باشم،چون شما ناموس من هستید.
انگار کامیون آمد توی ماشین ما.مامان جیغ کشید.اما من چشمهایم را محکم بستم.بعد ماشین روی سقفش افتاد و وسط جاده ایستاد.من خودم را محکم نگه داشتم.کمربند بسته بودم و با تکان شدید ماشین چسبیدم به در.چشمهایم را محکم محکم بسته بودم.یعنی ما تصادف کرده بودیم؟باورم نمی شد. تصادف را فقط توی فیلمها دیده بودم.چشمهایم را نمی خواستم باز کنم.دوست داشتم همه ی این ها خواب باشد.اما نبود دیگر.اگر خواب بود که تو و بابا الان اینجا نبودید.یکی این طرف یکی هم آن طرف.اما بابا بزرگ و قویست،من نگرانش نیستم بیشتر برای تو نگرانم.سرم محکم خورد به سقف ماشین،بعد دلم یک جوری شد و همه چیز در نقطه های نارنجی ریز سیاه شدند و دیگر نفهمیدم چه شد.تا این که...
نه نه.واقعا دوست ندارم فکرش را هم بکنم. دقیقا انگار فکرم یک ضربه ی محکم خورده و درد می کند،آن قدر که دوست ندارم به اتفاقاهای این مدت فکر کنم،خودشان به قدر کافی درد دارند.فکر کردن من بهشان مثل این می ماند که یک پای آسیب دیده را بگیرم در دستم و فشارش دهم.
باید به خاله کمک کنم،روی خرماها پودر نارگیل بپاشم و روی حلواها هم،به علاوه ی خلال پسته. بعد حواسم به قرصهای ننجون هم باشد. نباید جلوی بقیه گریه کنم که ناراحت شوند. نباید از نگاه کسانی که در دلشان به من "آخی!آخی" می گویند عصبانی شوم.دیدن کاسه ی عزیز جون هم نباید اشکم را در بیاورد حتی.

خب دیگر...خاله آمد.زودتر خوب شو.قول می دهم بیشتر مراقبت باشم.فکر کنم کاسه ی مامان هم الان مال تو باشد.بعد شاید بچه ی تو هم وقتی می زند کاسه را می شکند دعوایش نکنی و بگویی همین که مامان در قلبم هست کافیست و کاسه تنها یک بهانه است.

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

قمارباز

ﺧﻨﮏ ﺁﻥ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺒﺎﺧﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩﺵ
ﺑﻨﻤﺎﻧﺪ ﻫﯿﭽﺶ ﺍﻻ ﯾﮏ ﻧﺦ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﯾﮏ پک ﻋﻤﯿﻖ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻟﺐ پنجره
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﻭ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﻭ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻉ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻪ پایین
ﻃﻔﻠﮏ ﺧﻨﮏ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ،ﻣﻨﺠﻤﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﻭ ﺧﻨﮏ ﻭ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ

تب

تب که میکنی همه بدنت داغ میشود و ممکن است بلرزی و هذیان بگویی،لبها خشک و چشمها سرخ.بندها،استخوانها و گوشت تنت سالمند اما به صورتی اغراق آمیز درد میگیرند.دستهایت قدرت ندارند و فکر کردنت غریب میشود طوری که اگر تبت قطع شود ممکن است به آن افکار بخندی.از جنس همان افکاری که نیمه شبها بعد پریدن از خواب سراغت می آیند.
گاه روح تب می کند و دقیقا همین علامتها را دارد.ممکن است الکی بند بند وجودت درد بگیرد و شب را با گریه صبح کنی،بسوزی، هذیان بگویی و بلرزی.بی حس و حال شوی و افکارت بهم بریزد.
اما روح جسم نیست که با پاشویه و استامینوفن خوب شود. روح آغوش گرم و آرام می خواهد.با چاشنی بوسه و نوازش.
اگر نبود نگران نشو.یک دوش آب گرم بگیر و بعد بخواب.خستگیت که در برود راحت میشوی و به همه ی آن دردها،فکرها و حرفها میخندی
اگر بهتر نشدی بیشتر استراحت کن.خودش خوب میشود.
(غرض از تجدید پست:این پست را ابتدا در گوگل پلاسم به اشتراک گذاشتم،بعد از آنجا مستقیما کپی پیست کردم،همین باعث شد فونت و ظاهر پست بهم بریزد و یا برخی از دوستان فکر کنند از خودم نیست و کپی بردازی کرده ام)

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

ما زن ها...

کاش از همان اول بهمان می گفتند معشوق در ادبیات کلاسیک ایران اگر زمینی باشد مذکر است و جنس مونث به قول ملاصدرا حیوانی برای جفتگیری بوده.حالا هرچقدر هم که ملای سبزواری و دیگران بخواهند این نص صریح بزرگانشان را تفسیر(بخوانید ماستمالی)کنند.
بیخود توقعمان رفت بالا!فکر کردیم ما زنها بودیم که شاعرانمان را شاعر کردیم.اما...کاش به جای عروسک و کارتن پرنسسی دنیای واقعی را نشانمان می دادند:زنی که تنها باید با مشکلات روبرو شود و جور چیزهای دیگری را هم بکشد.باید بهمان حالی می کردند خودمان شاهزاده ی خودمانیم و خودمان باید خودمان را نجات بدهیم و تنهایی دوام بیاوریم.تربیتمان نکردند که.از سر خودشان بازمان کردند...