۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

این پست هیچگونه ارزش ادبی ندارد و یکجور استفراغ فکریست

1
می شود خیلی شیک گفت با توجه به جمیع جوانب همه چیز عَرَض است.
همه چیز گذراست
همه چیز تمام می شود می رود پی کارش

حتی آن قسمت های فیکس شخصیتمان که گاه نمی دانیم چگونه از شرشان خلاص شویم و مجبوریم یک عمر با آنها بسازیم.

بعد هم به این نتیجه رسید که این همه عَرَض...پس جوهری هم باید باشد
و اسم آن جوهر را گذاشت خدا

این هم یک جور استدلال است دیگر.

2
 من فقط معنی کلمات "عَرَض" و "جوهر" را می دانم.یک وقت فکر نکنید چیز دیگری در این زمینه می دانم.خیر...بنده یکی از بی سوادترین موجوداتی هستم که بتوانید متصور شوید.ازشان استفاده کردم تا منظورم را برسانم.همین.

3
من خدا باورم اما برایش هیچگونه استدلال منطقی ندارم که مو لای درزش نرود.همینطور استدلال خداناباورانه ای ندیده ام که مو لای درزش نرود.این مسئله لا ینحل است. نه خداباوران می توانند خداباوریشان را به خداناباوران انتقال دهند و نه برعکس.

4
مهم ترین اصل اعتقادی من بعد از اعتقاد به خدا این است:انسان ها و عقایدشان هرچه که باشند محترمند.عقیده ی درست و نادرست وجود ندارد. این که عقاید خودم را بخواهم تحمیل کنم برایم حکم گناه کبیره را دارد.اما اصلا اشکالی ندارد که با یک نفر و عقایدش نتوانم کنار بیایم و سعی کنم برای این که مسئله ای پیش نیاید از آن شخص فاصله بگیرم.

8

-گریه نکن زار زار/می برمت لاله زار/ می فروشمت چارهزار

+بعدش که منو بفروشی چی میشه؟

-بستگی داره به کی بفروشمت آخه.

+میشه خودم تعیین کنم به کی منو میفروشی؟

-خب؟

+به یکی که کاری به کارم نداشته باشه.فقط کاراشو بکنم.به جای مزد هم بذاره شبایی که رعد و برق میزنه و بارون میاد تو بغلش بخوابم.گهگاهیم دست نوازش به سرم بکشه.چیز دیگه نمیخوام.

-ببین توقعت خیلی بالاست.من نمی تونم با این شرایط سخت برات خریدار پیدا کنم.یا توقعتو بیار پایین یا همون گریه تو بکن سبک شی

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

7

-سلام خانم...امم...ببخشید...

+سلام!جانم؟

-خب نه هیچی...فقط یک سوالی داشتم ازتون...

+جانم؟

-می تونم دوستتون داشته باشم؟

+خب بله.هر کسی می تونه هر کسی رو دوست داشته باشه

-هوم...چه خوب.لطف کردید.ممنون...ولی...یه سوالی که...

+همون که دنبال این سوال قبلی میاد؟

-آره همون...

+نه

-آهان.بازم مرسی.لطف کردید...

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

حس نو شدن


خام خام روی آتش تغییرات
اگر آتش تیز شود می سوزد می رود پی کارش
باید آرام آرام تغییر کرد و پخته شد...

به نظرم زندگی آدم ها بی شباهت به آشپزی نیست.

دارد نوزده سالم می شود.کلی تصمیم دارم برای نوزده سالگی.آدمها همیشه اگر تصمیمی را از ته دلشان بگیرند عملی می شود. به نظرم همه ما قوی و بااراده ایم اما به انگیزه نیاز داریم.

پ.ن:تلاش می کنم وبلاگم را هم بهتر کنم.انگار بخشی از وجودم است این آدرس اینترنتی...



۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

تا باد چنین بادا...

1
جمعه بیست و چهارم خرداد.اولین باری که رای دادم.هم برای ریاست جمهوری هم برای شورای شهر.ساعت هشت و ربع رسیدم.خیلی ذوق داشتم و به خاطر همین خیلی زود رسیده بودم.اما...دیدم کسی به کاندیدای مورد نظر من رای نمی دهد. مسئول صندوق وقتی دید هفتاد و سه ای هستم و رای اولی گفت:آخی ایشالا دستت خوب باشه.من لبخند پت و پهنی زدم و تشکر کردم ولی با دیدن حوزه و آمارهای سایتهای مختلف کلا امیدی نداشتم.برگه های رای را پر کردم و به صندوق انداختم.
2
شنبه بیست وپنج خرداد.تقریبا تمام شب بیدار بودم و با گوشی سایتهای مختلف را جستجو می کردم.اول رفتم فارس نیوز که سال 88 ساعت یک شب رییس جمهور منتخب را معرفی کرده بود.خبری نبود.نماز صبح را خواندم و تصمیم گرفتم یک ساعتی بخوابم.
ساعت شش صبح.کاندیدای مورد نظر من در کمال ناباوریم اول بود.از هشتصد هزار رای بیش از چهارصد هزارتا آورده بود.خیلی خوشحال شدم.با شوق و ذوق پریدم در BRTچمران.اخبار جدید رادیو هم باز حکایت از برتری کاندیدای من داشت. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.مسافت بین ایستگاه نمایشگاه و دانشکده را پرواز کنان طی می کردم.با دیدن چشمهای امیدوار اما خسته شان انرژی مضاعف گرفتم.اما...نکند به دور دوم بکشد؟
ساعت هشت صبح.پروفسور الف.الف با دیدن جمعیت کم حاضرین و چهره ی خسته شان اول شوکه شد.به روی خودش نیاورد. به بچه ها نگاه می کردم و با اشاره چشم و ابرو می گفتند خبر جدیدی نشده.
ساعت نه صبح. خانم پروفسور گفت:بچه ها چه خبره؟ چقد سر و صدا می کنین؟ یکی از دوستان:استاد آمار جدید!!روحانی از 48 رسید به نزدیکای 50!پروفسور:چه عالی...نه خوشم اومد!دانشجو باید اینطوری باشه.این مبحث که تموم شد آنتراکته.
و روز این طور گذشت.سایتها را بالاو پایین می کردیم.دنبال تعریف آرای باطله بودیم و همهمه و هیجان سر کلاس ها.
ساعت هشت شب نتایج را گفتند.پدرم نبود و من نرفتم بیرون اما نمی دانستم با آن همه خوشحالی و هیجان چه کنم...
3
یکشنبه بیست و ششم خرداد.اتفاقات روزمره و استرس امتحان آناتومی عملی اسکلتی
4
دوشنبه بیست و هفتم خرداد.همان بالایی.آمار دهشتناک امتحان آناتومی عملی  پایان ترم تنفس.میانگین 4 از بیست.158 نفر افتاده از 160 نفر.تجدید امتحان.نتایج امتحان آناتومی عملی قلب...
5
سه شنبه بیشت و هشتم خرداد.اتاق تشریح.فرمالین و فنول.جسدهای آش و لاش.استرس.استرس.استرس.
با ناامیدی هرچه تمام تر جلوی تلویزیون نشستم تا ببینم ملی پوشان چه کار می کنند.هم زمان بازی ازبکستان را هم چک می کردم.
گل قطر...
حمله های کره ای ها
گل ازبکستان
گل ایران
استرس
استرس
استرس...
و بالاخره بردیم...مثل یک معجزه بود صعود تیم ملی .آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کنم.هفت بود که راه افتادیم به سمت ولیعصر.
در بلوار کشاورز گاه شعار "یا حسین،میر حسین"ی می گفتند.میدان ولیعصر هم خیلی شلوغ بود.مچبندهای سبز و بنفش. رقص و شادی مردم.رفتیم سمت ونک.ساعت 9 رسیدیم.اندازه ی استادیوم آزادی جمعیت بود.شاید هم بیشتر.شعارهای بامزه ای هم می دادند. تاکسی و اتوبوس در کار نبود.از همان ونک پیاده رفتیم تا خانه.12 شب رسیدیم.یک تجربه ی یونیک...
6
چهارشنبه 29 خرداد.ساعت3بامداد کماکان صدای بوق و شیپور می آمد.
و دانشکده پرتمان کرد به امتحان اسکلتی.آن قدر استرس داشتیم که نمی توانستیم از ته دل شاد باشیم آن طور که شنبه بودیم و یکشنبه. بچه ها خسته و بی اعصاب جسدها را تفحص می کردند و آخرش هم حس لعنتی"هیچی بارم نیست" همه ی لذت های این هفته را زهرمارشان می کرد.
7
پنجشنبه سی خرداد.فری گیت درست شده و بالاخره توانستم پست جدید بگذارم...

پ.ن1:یاد مقاله روزنامه اعتماد افتادم.مردم ما انگار شاد بودن برایشان خط قرمز است ناخودآگاه و همیشه منتظرند چیزی شادیشان را از دِماغشان درآورد.

پ.ن2:و موج شادی و امید که کشور را فرا گرفته...

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

6


 -من یک گونه ی محکوم به انقراض حتمیم...خودم به تنهایی...
+باز تو چه مرگت شده؟
-من مرگیم نشده.فقط دارم یه تحلیل منطقی بیولوژیک می کنم.
+شکر زیاد واسه سلامتی بده!دیابت میگیری...انقد نخور!
-نه نه نه...ببین من بچه ی پایینم.این ینی بابام پولدار نیس.از طرفی ینی تو ناز و نعمت بزرگ نشدم و بابا مامانم مهمترین چیزی که یادم دادن مستقل بودنه(فداشون بشم.)مردا دختری رو میخوان که بهشون تکیه کنه،اما من متنفرم از این کار...
+ها!ینی الان همه بچه پایینا ترشیدن رفتن پیکارشون!؟؟!
-ببین نپر وسط حرفم!مورد دوم.من خیلی زشتم.کلا قیافه که اولین چیزه از آدم به چشم میاد برای من در همون مرحله اول میشه دافعه!سوم اینکه من پزشکی میخونم.این رشته بای دیفالت فیتنس دخترا رو میاره پایین...متوجهی دیگه؟!چهارم اینکه رفتارام زیادی صادقانه و خالصانه س. برآیند همه اینا رو که در نظر بگیری من نسلم منقرض میشه.گات ایت؟
+حس می کنم هم حق با توئه هم داری زر می زنی...
-خودمم دوس داشتم زر مفت باشه...اما...
+متوجهم...تنها کسی که این روزا پیشته منم...
-رفیق تو از روز اولش پیشم بودی...از همه چیم خبر داری...از همه طرد شدنام...از همه گریه های یواشکی و از همه اتفاقایی که به کسی نگفتمشون.فقط میدونی چیه؟دلم میخواد مغزمو وا کنم و تو رو از توش بکشم بیرون و تو بغلت زار بزنم...
+ببخش که هیچ وقت از یک ندای مغزی فراتر نرفتم...اما خوبی ندای مغزی بودن اینه که همیشه پیشت هستم...
-آره...من یه جوجه اردک زشتم رفیق...یک جوجه اردک زشتی که هیچ وقت قو نمیشه و هیشکی دوسش نداره...