۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

استاد

استاد آوازی بود که می گفت: ((عزیزان من!اگه میخواید خیر سرتون تکنیکتونو نشون بدید و تکرار کنید یه کلمه رو دقت کنید!مثلا یهو نشه "فراموشت کنم...موشت کنم...موشت کنم....یا بدتر از اون "از نیستان تا مرا ببریده اند..."به معنی چیزی که میگید توجه کنید!))
همین استاد در باب تقلید از سبک و غیره می گفت: (("اگه میخوای گ.ه بخوری گ.ه آدمِ پلوخورو بخور،نه آدمِ گ.ه خور!"))
این حرفهایش را می شود تعمیم داد البته...
حرفهایش قرابت معنایی داشت با آن بیت مثنوی معنوی:"قلتبانا می ندانی گ.ه مخور/آن چه میدانی از آن مقصود بر"این یک جور ایدئولوژی است شاید...
(البته استاد من نبود)
پی نوشت:پوزش به دلیل کیفیت نازل پست های اخیر...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

پس و پیش

مثلا بگویند
قدرت بیدار نگه داشتن کافئین اندازه ی شیشه است
با این که بگویند
 قدرت بیدار نگه داشتن شیشه به اندازه ی کافئین است
خیلی فرق می کند...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما...

تابستان 91 بعد از کنکور کذایی بلافاصله جمع کردم رفتم به مقصد همدان.آرامگاه بوعلی سینا برایم ماندگارترین خاطره ی آن سفر بود.بوعلی الگو و اسطوره ی من در دوران کودکی بود.کلاس دوم ابتدایی که بودم اولین بار در کتاب درسی در موردش خواندم و حس غرور کردم از این که من هم مثل او خواندن و نوشتن را در پنج سالگی یاد گرفتم وبه ریاضیات،موسیقی،پزشکی و ادبیات علاقه داشتم(آن موقع ها نمی دانستم فلسفه چیست).تلاش کردم بوعلی سینا شوم. حتی اینکه دوران راهنمایی و دبیرستانم در مدرسه ای به همین نام بودم هم برایم لذت بخش بود.البته پانزده شانزده سالگی دیدم عوض شد.دیگر نمی خواستم بوعلی سینا بشوم. هرچند برایش شدیدا احترام قائل بودم و هستم،اما یکی بوعلی سینا بوده،چرا باید باز هم بوعلی سینا تکرار شود؟تصمیم گرفتم از آن موقع خودم باشم. نوجوانها،خصوصا فنوتیپ کمالگرا به شدت آرمانگرایند و مغرور و پرشور و معمولا تصوری با بزرگنمایی زیادی از خودشان دارند.من هم چنین بودم خب!
بعد از آمدن رتبه ها هم رفتیم مشهد.مادرم نذر کرده بود.حق داشت.رشته ام ریاضی بود و کل دبیرستانم به تحقیقات در زمینه ی ادبیات و موسیقی و المپیاد گذشته بود،تابستان پیش دانشگاهی هم که دوره ی المپیاد ادبی بودم و بخاطر مدال غیرقابل انتظارم،نقره داغ لعنتی افسردگی گرفته بودم.بعد آذر سال پیش دانشگاهی ناگهان  تصمیم گرفتم وارد صنف اطبا بشوم بدون آن که چیز زیادی از زیست بارم باشد.ترازهای 6000قلمچی می گفتند بمان برای سال دیگر و همه چیز نا امید کننده بود.هرچند طبق سنجش ها و قلمچی های بعد از عید کمی امیدوار شدم اما رتبه ی کنکورم یک معجزه بود بیشتر..امام رضا هم تجربه ی یونیکی بود هرچند که قبلترها دوبار رفته بودم.
و نیشابوری که برای اولین بار رفتم.به دعوت یک دوست بسیار عزیز که سر سفره شان مهمان بودیم و عجب دست پخت خوبی داشت مادرش...از مشهد تا نیشابور بیداد گوش می دادم و دود و عود و نوا.اولین جایی که رفتیم آرامگاه خیام بود.خیامی که در ذهن من با تقویم جلالی تگ شده و تاحدی هم با رباعیاتش. رباعیاتی که از خیام به ما رسیده خیلی هایش را شک داشته اند در مختارنامه عطار بگنجانند یا به نام خیام ثبت کنند.با توجه به شرایط عقیدتی سخت حاکم بر جامعه هم اکثرا کسانی که رباعیات الحادی(لفظ بهتری پیدا نکردم خب) می نوشتند برای آن که رباعیاتشان ثبت بشود به خیام نسبت می دادند.کتاب بسیار گران بود و همینطور نسخه برداری. یک شاعر عادی بدون پشتوانه مالی هیچ جوره نمی توانست از ازبین رفتن حرفهایش جلوگیری کند،چه برسد به یک شاعر زندیق.پس زیاد هم مال خیام نیستند.یکی از اساتید دوره ی المپیاد از آن ها با نام "خیامیات" یاد می کرد.
مقبره عطار را هم دیدم.عطار برای من یعنی تذکرة الاولیا.هرچند چندتا از غزلیاتش را هم با صدای شجریان شنیده ام و لذت بردم. مثل آواز نهفت دود و عودی که در راه گوش می دادم:"آتش عشق تو بر جان خوش تر است/جان ز عشقت آتش افشان خوش تر است/هر که خورد از جام عشقت قطره ای /تا قیامت مست و حیران خوش تر است..." و یکهو دوستم گفت آن جا آرامگاه مشکاتیان است.
می نمی دانستم مشکاتیان نیشابوریست و در نیشابور دفن شده.همان جا خشکم زد.راستش مشکاتیان برای من خاص تر از خیام و عطار بود آن جا...خیلی تصادفی در راه داشتم آهنگهایش را گوش می دادم و اصلا انتظار دیدن مقبره اش را هم نداشتم. یک مجسمه ی نسبتا بی ریخت هم سر آرامگاه بود که امیدوارم بعدها بهترش رابسازند.نیم ساعتی را صرفا بالای همان قبر ایستادم.معادل گشتی که در آرامگاه خیام  و موزه ی آن جا زدم.سر انگشتانم را روی قبرش می کشیدم و سنگ بی روحی که زیرش "مشکاتیان" خوابیده بود نوازش می کردم و سعی کردم جلوی جاری شدن اشکهایم را بگیرم.حرم خلسه آور امام رضا هم نتوانسته بود آنقدر منقلبم کند.به خاطر شلوغیش بود.اما آرامگاه مشکاتیان تنها و آرام بود در نزدیکی های ظهر...
تولد مشکاتیان و بزرگداشت خیام بود که مرا یاد آن روز انداخت.گفتم بهانه ای برای نوشتن پستی در این مورد داشته باشم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

خودایمنی

"از دشمنان برم شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟"

نه نه...
دقیق تر بگویم:
"دشمن ترین دشمنان تو نفس درون توست(در واقع خود تو)"

5

-وقتی رفتم تنهاییتو با چی پر کردی؟
+تنهایی که پر نمیشه...تنهایی همیشه تنهاییه...
-همیشه؟حتی وقتی که من بودم؟
+همیشه...حتی وقتی که تو بودی...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

پراید

"ماشینه مال یه خانم دکتر بوده که فقط باهاش از جنوب شهر می رفته شمال شهر دانشگاه.بعد می رفته بیمارستانهایی که تو سطح شهر پخش بودن.مثلا از دارآباد می رفته میدون امام حسین.معمولا هم بی اعصاب بوده و سر ماشین بدبخت خالی می کرده.خیرشو ببینی دیگه..."

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

4

-راستی... یکی از کسانی که تو گوگل پلاس فالوئرشم یک استاتوس خیلی باحال زده بود:آدم معمولی محصول ناتوانی مغزه در درک تفاوتهای فاحش بین آدم ها.آدم معمولی یه قرار داده بین مغزهای ناتوان آدمها.نه آدم معمولی وجود داره،نه زندگی معمولی...
+گل گفته...
-میشه راجع بهش بحث کرد...
+نع!چون هم من معتقدم این حرف کاملا درسته هم تو.بحث کردن تو مواقعی که توافق نزدیک به صد درصده یه عمل بیهوده س.تو یکی از آیات سوره ی مومنون میگفت همانا مومنان از لغو دوری می کنند.
-ببین گاهی بحث به دیتاهای آدم اضافه میکنه خب...
+نه وقتی که یه بحثو صد بار کردیم و هی بخوایم بازم بکنیمش.بحثی که صحبت در موردش بی فایده س و باید حسش کرد.مث این استاد شعر معاصر ما که هرجلسه بحث اینه که چرا شعر کهن از شعر معاصر ارزشمندتره.این بحث از اساس چرته خب!
-نمی دونم...شاید حق با تو باشه....یاد حرف یکی از این فلاسفه ی یونان افتادم.میگف بحث در عوام الناس بی فایده س...
+هوم...الان اینی که گفتی با کل حرفای قبل تو تناقض بود...بییییی خییییااااااال!اصلا هنگ کردم در موردت دختر...
-ببین از بحث اصلی منحرف شدیم!من گشنم بود و تو قرار بود منو ببری سلف اساتید بهم جوجه چینی بدی.
+من بحثو عوض نکردم!خودت اون بحث معمولی و اینا رو پیش کشیدی!!از ارتفاعات ولنجک بکشونمت به دره های انقلاب بعدش هیچیم بهت ندم؟!دگرگونه تر باشد آرایش دین ما دخترم!
-بانو ما چاکرات پتاسیم حضرت عالی ایم نافرم!چقد این لاوگاردنتون هم باصفاس در ضمن!
+نفرمایید!بهشتی شما که سراسر لاوگاردنه!مال ما یه گوشه س با مقادیری درخت که ویوش انقل و شونزده آذره.
-خب همین کوچیک بودن و تک بودنشه که تو فضای دودزده ی انقلاب باصفاش میکنه.
+ببین باز داره عنان شتر میره به سمت همون بحث خاص و غیرخاص...بیخیال شو آبجی!
-ذهن تو خب  به صورت زیرپوستی حرف منو با اون بحث تگ کرد!
+شایدم خودت زیرپوستی خواستی بهش اشاره کنی...حالا ولش حاج خانوم.این بچه ها رو بگیر که گوشی من شارژ نداره.بهشون بگو بیان لاوگاردن.از اونجا بریم سلف اساتید.ولی...یه چیزی بگم؟
-بگو عزیز
+تو از سلف اساتید خاطره بدی نداری؟
-چرا باید داشته باشم؟
+آخه اون روزی که با بچه ها اونجا بودیم تو خیلی غریب بودی.اصلا نمیتونستی تو بحثمون شرکت کنی و تو سکوت با غذات بازی می کردی.حس کردم از ما متنفری...
-نه باو!این حرفا چیه؟اتفاقا تو سکوت داشتم ازتون دیتا می گرفتم ذخیره می کردم واسه بعدا.
+و باز هم همون بحث خاص و غیرخاص...
-راس میگی...اصلا کلید واژه ها و تگهاش اینان:تنهایی،غربت،رنج،تفاوت
+حس می کنم گاه "خاص" و "خاص" تو موقعیتهای مختلفش مفهومش فرق داره.ما وقتی بهش دقیق فکر میکنیم دچار سوءتفاهم میشیم.اما وقتی همینجوری باهاش روبرو میشیم تشخیص همه چیش راحته...
-نقص عقل و غیره؟
+بیخیال این مفاهیم پیچیده که همه شون به هم مربوطن...بزنگ بچه ها بیان....

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

گفتم ز کجایی تو؟تسخر زد و گفت ای جان!/نیمیم ز ترکستان،نیمیم ز فرغانه


یکبار خدای را در خواب دیدم که گفت: یا ابوالحسن!‌ خواهی که تو را باشم؟ گفتم: نه. گفت: خواهی که مرا باشی؟ گفتم: نه. گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود؟که تو به اختیار هیچ کس کار نکنی.
تذکرة الاولیا-ابوالحسن خرقانی

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

تقل

یکی از فانتزی های دوران کودکیم این بود که دانشمند بشوم و روپوش سفید تنم کنم و در آزمایشگاه کار کنم،بعضا کارهای شیطانی!
بین خودمان باشدها!سه شنبه ها وقتی می رویم کلاس الکتیو آزمایشگاه بیوشیمی و با هم کلاسی ام(شخص مذکور هم بسیار باهوش است هم تعدادی تخته کم دارد)پروتکل ها را اجرا می کنیم شدیدا حس دانشمند بودن به جفتمان دست می دهد.وقتی هم که دیتا جعل می کنیم تا خطاهای آزمایش را ماست مالی کنیم شدیدا احساس می کنم دارم اعمال شیطانی انجام می دهم و آزمایش مذکور سر پل صراط می آید و پرتمان می کند پایین.

پ.ن1:دل خوش سیری چند؟...
پ.ن2:حال ما خوبست...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

اولین نمایشگاه کتاب رسمی من

احتمالا تا الآن فاز من دستتان آمده که حال و حوصله ی استیل برداشتن و روشنفکر نمایی ندارم.از آن ها هم نیستم که تا می گویند کتاب به ابروهایم چین بیندازم و نچ نچ کنان بگویم:"سرانه ی مطالعات مردم ما پایین است" و "فقر فرهنگی" و از اینجور حرفها.

راستش این اولین نمایشگاه کتابی بود که خودم،بدون کمک پدر و مادر می رفتم.بن کتاب را هم خودم و بدون کمک آن ها گرفتم. معمولا اولین تجربه از اینجور چیزها خیلی زیباست و خوب در ذهن آدم می ماند.نوروآناتومی اسنل و هردوجلد فیزیولوژی گایتون را با بن کتاب خریدم در حقیقت با نصف قیمت،تخفیف هم که سی درصد روی هرکدام خورده بود. حس خوبی داشت.کل اینها برای جیب من بیست و پنج هزار تومان تمام شد.بیشتر از این جسما نمی کشیدم.خیلی بارم سنگین بود.یک کتاب ریاضی عمومی خریدم تا دیفرانسیل،گسسته و هندسه تحلیلی پیش دانشگاهی نپرد.برایم حل مسائل ریاضی لذت بخش است و درسهایمان متاسفانه زیادی حفظیند.همین قدرت تحلیل را می آورد پایین.ریاضی واقعا لازم است برای همه.

تکست بوک ها نسبت به اول مهر خیلی گرانتر شده اند.مثلا زوبوتا آن موقع شصت هزار تومان بود و الان ششصد هزار تومان شده.گایتون از پنجاه هزار تومان به سیصد هزار تومان رسیده و برن و لوی از هشتاد هزار تومان به چهارصد هزار تومان.البته این کتاب ها در نمایشگاه با پنجاه درصد تخفیف عرضه می شدند.

دوست داشتم سری به غرفه های هنر بزنم کتاب ها و آلبومهای جدید را آنجا ببینم همینطور به غرفه های زبان،خصوصا زبان فرانسه. اما بی احترامی به همر اهانم بود و یک خودخواهی کثیف.متنفرم از اینطور به چشم آمدن.همراهان از بچه های دانشکده بودند.هم بارشان سنگین بود،هم از رشته ی تخصصی خودشان بیشتر لذت می بردند.

امروز فهمیدم که از کارت هدیه هم می شود پول برداشت.کارتخوانها خراب بودند و من یک جا مجبور شدم از جیب بدهم و اصلا حواسم نبود این تنها چیزیست که دارم.با راهنمایی یکی از دوستان توانستم از ATMایستگاه مترو پول بردارم و بتوانم خودم را از مصلی به خانه برسانم.

تجربه ی یونیکی بود.دوستش داشتم.حس بزرگ شدن داشتم امروز...