۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن/دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

بعضی ها آن قدر هستند که ممکن است نفهمید چقدر دوستشان دارید
اما کافیست به نبودنشان فکر کنید
یا اصلا ناغافل بگذارند و بروند
بعضی آدم ها همین که می روند یک دوال پوست و گوشت از روحمان می کنند
جای رفتنشان شدیدا خون می آید
و هر کاری کنیم یک اسکار بزرگ به جا می گذارد
تا دیر نشده به همه بگویید دوستشان دارید

پی نوشت1:روز همه ی مادرها مبارک
پی نوشت2:به امید روزی که به من هم تبریک روز مادر بگویند...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

گنگهای خوابدیده

شمس تبریز را گفتند: کیستی؟
گفت:من گنگ خوابدیده و عالم همه کرند/من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

اما شمس هم مثل همه ی آدمها داشت زود قضاوت می کرد.همه ی آدم ها درون خودشان چنین فکری می کنند.اما اگر می دانستند همه ی ما گنگهای خوابدیده ایم به جای حرف زدن،صاف زل می زدند در چشم های هم و بعد همدیگر را در آغوش می کشیدند و می بوسیدند.حتی می فهمیدند خواب همه ی ما مشترک بوده...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

پرواز

امروز دایناسورم خیلی خسته و بی حال بود.همش نق می زد.البته نمی دانم دایناسور دیده اید یا نه ولی وقتی نق می زنند صدایشان آنقدر بلند و روی اعصاب است که شما یا می خواهید دایناسورتان را بزنید یا خودتان را.البته دایناسور من خیلی هم عظیم الجثه نیست اما صدایش بلند است دیگر.یک کوئنوسوروس است.بال دارد و گیاه می خورد.
فکر کردم گرسنه است.کمی بامبو گرفتم.سرش را عقب برد.یکی از دردسرهای من با این موجود این است که نه او زبان فارسی می فهمد نه من زبان دایناسوری.چشم هایش خیلی مظلوم شده بود.قرمز و خسته.دلم یکجوری شد.بغلش کردم.نق نقش کمتر شد.آن لحظه بود که فهمیدم دایناسورها هم دلشان می گیرد.طفلکی...
خانه ما لوستر ندارد.با طلوع آفتاب بیدار می شوم با غروب آفتاب می خوابم.از وقتی این بچه را از دایناسور فروشی خریده ام تنها تفریحش این بوده که در خانه برای خودش پرواز کند.البته MP3playerمن را هم می کند در گوشش.برایش هد ست مخصوص درست کرده ام.شاید فقط حوالی خانه را دیده باشد.اصلا شاید اینکه فارسی یاد نگرفته به خاطر این است که زیاد با او صحبت نشده. من که خیلی کم صحبت می کنم.فقط می نویسم.فکر می کنم من هم فارسی یادم رفته باشد.بالاخره باید چهار نفر را ببیند دیگر.
این بچه را گرفته بودم که از تنهایی در بیایم.اما نه تنها از تنهایی در نیامدم بلکه یک موجود بیچاره ی دیگر را هم تنها کردم.بردمش دم پنجره.پنجره را باز کردم و پرتش کردم بیرون.قبل از این که بخورد زمین خودش را جمع و جور کرد و پرواز کرد و رفت و در افق محو شد.
من از بچگی دوست داشتم پرواز کنم.بعد از پنجره پریدم پایین.اما چون بال نداشتم خوردم زمین و دست چپم شکست.بعد یک آقایی با واکر از آن جا رد می شد.گفتم:" آقا ببخشید چسب دوقلو دارید؟دستم شکسته".گفت:"نه دخترم.ولی لازم نیس چسب بزنی.منم اون دفه که دستم شکس با روسری خانومم بستمش خودش خوب شد."بعد دستش را کرد در جیبش:"ایناهاش.بذار برات ببندمش"بعد هم دستم را بست و رفت.
هیچی دیگر.فهمیدم نمی توانم پرواز کنم.جمع کردم رفتم خانه.

افسانه پریان

من جادوگر زشت و بدجنسم
و منتظر اسب سفید سوار بر شاهزاده
تا بیاید و مرا نجات بدهد
و با من ازدواج کند
بعد هم یک پرنسس خوابالو را
 از توی تابوتی درآورم
و بیندازم جلوی شاهزادهه
تا از شر این سر خر خلاص شوم
 با شوهرم سوار جارو شویم
و برویم ولنجک دور دور...

فیتنس

باید آیاتی  این روزها نازل می شد با این محتوا:

((ای کسانی که ایمان آورده اید آگاه باشید که همانا خیر شما [همچون سایر جانوران]در بقای نسل است حتی اگر اشرف مخلوقات باشید و نیز هر عملی از شما سر می زند در این راستاست پس تا می توانید فیتنس خود را بالا ببرید*همانا ما مردان شما را توصیه می کنیم به "حیوونی" و "معصوم" و "احمق" جلوه کردن  در برابر زنان تا حداقل غریزه ی مادریشان جذب شما شود*نیاکان شما می توانستند با مردانگی و اقتدار فیتنسشان را بالا ببرند [درستش هم همین بود] همانا این توانایی در اکثرتان از بین رفته است*و در این برای شما خیریست اگر بیندیشید*و زنان امت را توصیه ای نمی کنیم مگر زن بودن*همانا فیتنس زن به خودی خود بالاست*باشد که رستگار شوید))

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

صلح من و رشته ام

اسمش شیک و شکیل است.خیلی "ش" دارد.باکلاس هم هست.به هرکس می گویم چه رشته ای و در کجا می خوانم فکر می کنند عجب مخی هستم،در حالی که معترفم به اینکه هیچ پخی نیستم و ترم قبل را هم زیرسبیلی رد کردم.هرچند درسی را نیفتادم اما خیلی عجیب جان سالم به در بردم.گاه فکر می کنم حق من مشروط شدن در ترم قبل بود.

بعد اساتیدمان هی می گویند ریفرم!ریفرم!یعنی  به صورت ارگان سیستمیک همه چیز را می خوانیم.
این یعنی ممکن است استاد معاینه فیزیکی بعد از نگاه کردن به قیافه ی هاج و واج ما بگوید:بچه ها مگه شما ترم چندید؟ و از شنیدن جواب "ترم2" بخواهد سرش را به دیوار بکوباند و فریاد بزند"آخه من اینا رو چطوری به شما بفهمونم؟"
یعنی بیوشیمی ساختار،متابولیسم وژنتیک مولکولی(یک جورهایی کل سر فصلهای لنینجر) را در دوماه بخوانیم.
یعنی آناتومی اندام و سر و گردن را در کمتر از یک ماه بخوانیم.
و البته یعنی خیلی از چیزها که لازم نیست بدانیم می روند پی کارشان.
یعنی فیزیوپاتو ام پی تری می شود در 6 ماه و دهانی از همه آسفالت می شود و خیلی زودتر از بقیه وارد جو وحشتناک بیمارستان شویم. از طرفی کار عملی و برخورد با بیمار را زودتر یاد می گیریم.


بعد همه ی دوستان در دانشگاه های دیگر شاکی باشند از این که بخاطر انتخابات امتحاناتشان 16خرداد تمام می شود اما استاد نوروزیان(معتقدم بهتر از این آدم در سیستم تدریس آناتومی یافت نیست.به خاطر همین اسم می برم.)به ما بگوید:"امتحان عملیتون رو انداختم دوم تیر.تا اون وقت به نماینده تون بگید براتون T.Aبگیره و باهاتون کار کنن که خوب مسلط باشید." و امتحان ها بدون هیچ فشاری به من تا 5 مرداد ادامه دارند.

کل واحد را هم خواب باشم باز به امید تعطیلات فرجه ام.اصلا بهشتی است و فرجه هایش.

راستش همین که وارد این رشته شدم دو ماه بعد به انصراف از تحصیل فکر کردم و یا تغییر رشته.دورنمای وحشتناکی داشت.اما چند وقت است همه ی عزمم را جزم کرده ام که دوستش داشته باشم و ادامه بدهم.
قطعا "شهید بهشتی" در ایجاد خوشبینی من به پزشکی بی تاثیر نبوده...هرچند انتقادهایی هم به آن وارد است.

از تصمیماتم این است که در مورد همه چیز منصفانه فکر کنم و منصفانه برخورد کنم.بنشینم تمام جنبه های مثبت و منفی یک مسئله را نه فقط در ذهنم،بلکه روی کاغذ مرور کنم.این کمک می کند مسائل بهتر حل شوند و قضاوت ها کم خطاتر شوند.اما هنوز هم نمی توانم و نمی خواهم آدم ها را قضاوت کنم.صرفا تصویر محوی ازشان رسم می کنم.شاید مثل یک پارامتر باشند در حل مسئله.

مغز انسان 18 سالگی به بلوغ کامل می رسد.در این سن آخرین مرحله اش هم تکمیل می شود:رشد آن بخش از لوب فرونتال که "قضاوت کردن" را بر عهده دارد.به خاطر همین است سن قانونی را 18سال در نظر می گیرند.قشنگ حس کرده ام این را. کارهایی را کرده ام که قبل تر ها جراتش را نداشته ام.احساس می کنم اخیرا این توانایی در من ایجاد شده و برایم خیلی لذت بخش است.به معنای واقعی کلمه حس می کنم بزرگ شده ام،هرچند باید خیلی چیزها یاد بگیرم و خیلی چیزها را تجربه کنم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

دوشواری؟!

بعد وقتی گوگل،پلاس و جی میل را با فیلتر شکن باز می کنم  فکر خودکشی به سرم می زند.

بعد در همین لحظه شبکه تهران شروع می کند به پخش کردن "مرا عاشق" آلبوم چاووش4...به آهنگسازی پرویز مشکاتیان و صدای شهرام ناظری.
بعد یاد دیشب می افتم که شبکه4 داشت از حسین علیزاده پخش می کرد.با عکس هایی از خودش.

نه...هنوز امیدی به زندگی هست..."به جان تو"*!


*دگر باره بشوریدم بدان سانم به جان تو/که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
بخشی از آلبوم شورانگیز،به آهنگسازی حسین علیزاده،با صدای شهرام ناظری



3

+نظرت در مورد من چیه؟
-در مورد چیت؟
+کلن..
-تو...بذا ببینم...تو آدمی هستی که یهو به کله ت میزنه بپری تو استخر.هیچیم جلو دارت نیست.حتی اگه اون استخر خالی باشه،حتی اگه پالتو تنت باشه.باز صاف میپری تو استخر جلوت...میگیری چی میگم روژ؟
+نه مل!نه نه نه!ریدی با این حرف زدن و مثال زدنت.الان فک کنم منظورت اینه:من آدمی هستم که یه تصمیمو کورکورانه میگیرم.انقد هم مصرم تو انجامش که حتی اگه بفهمم غلط هم هس انجام میدم....
-آره آره!یه همچین چیزی
+جونت درآد با این حرف زدنت!خب ره...حق با توئه.اما من اینطوری حال میکنم.دوس دارم هرچی تصمیم میگیرمو همون لحظه عملیش کنم.میدونی...تصمیم مقدسه...یه لحظه از آسمون زارت میخوره تو چیزت و باید سریعا بگیریش.اگه هی بخوای فک کنی و جوانب کارو بسنجی به ابتذال کشیده میشه.
-مزخرف نگو روژ!حرفات برخلاف تمام اصول عقلانیه...داری زر میزنی.همچین چیزی اصن عملی نیست!ببین...
+اتفاقن هست!هر تصمیم جنبه های مثبت و منفی اجتناب ناپذیر داره.هر تصمیمی!خب؟چه بخوای بهش فکر کنی چه بخوای بهش فکر نکنی اینا هستن و به هر حال باید یکیو انتخاب کنی.اگه سریعتر انتخاب کنی وختت کمتر تلف میشه و بعد تصمیما خودشون با سرعت بیشتری میان سراغت.به تصمیم احترام بذار تا اونم بهت احترام بذاره.میگیری چی میگم؟بعد تو هیچ خبری از دو ثانیه بعدتم نداری.اصن دو ثانیه بعدی وجود نداره.همه چی همین الانه.بنابراین نتیجه میگیریم من کارم درسته و حق با منه و کسی که داره مزخرف میگه تویی!
-من مگه اصن چیزی گفتم؟صرفا گفتم حرفت برخلاف اصول عقلانیه!
+نه مل!مگه باید چیزی بگی؟فقط چیزیم بگی مزخرف میگی.کلا موجود مزخرفی هستی.نمیدونم چطوری خودت خودتو تحمل میکنی!
-نظر لطفته!
+حالا اینو ولش...به نظرت من اگه به جای اینکه یه تهرانی متولد سنندج بودم،یه سنندجی متولد تهران میشدم خوشگلتر نمی شدم؟بعد اسم کردی هم روم نمیذاشتن.یه اسم عربی میذاشتن.فاطمه ای،زهرایی،زینبی،چیزی...نه نه!محال بود.اونا اسم اینطوری رو بچه شون نمیذارن.حالا مثلا حمیرا یا عایشه...بیشتر خوش نمیگذشت؟
-روژ بیا بریم خونه.تو حالت خوب نیست. داری شر و ور میگی!
+نه اتفاقا!تو شعور درک منو نداری.اگه من یه کرد متولد تهران میشدم تو چهره م یه غربت و بی پناهی محوی رشد می کرد و قیافه م معصوم تر و جذاب تر میشد،چون تهران مال من نبود.یه سنندجی تو تهران خیلی غریب تر از یه تهرانی تو سنندجه.میدونی چرا؟
-نمیدونم...فکر کنم چون تهرانی از پایتخت میاد،از یه جای خیلی بزرگتر و کلا ایران برای اون ینی تهران و فکر میکنه همه جای ایران سرای من است و اینا...مگه نه؟ضمن اینکه مسائل مذهبی و قومی و اینا هم هست...
+آفرین!آفرین!دقیقا یه چیزی تو همین اردر.کالیبرم نمیذاره بیشتر توضی بدم.
-حالا مگه الان زشتی؟اصن ظاهر اونقدی مگه مهمه؟
+اولا تویی که زشتی نه من.ثانیا ظاهر اولین چیزیه که ازت به چشم میاد.همه تو رو با ظاهرت میشناسن و با ظاهرت قضاوتت میکنن.ملت اونقدی وقت ندارن که بخوان دقیق بشن تو باطنت.یا باید باطنت رو با سرعت عرضه کنی که اونوخ موجود چندش،چرک و حال به هم زنی میشی،یا باید ظاهرت خیلی خوب باشه...ببین حتی تو موزیسینهای مورد علاقه من ناخودآگاه اون که خوشگلتره رو بیشتر دوس دارم.البته این مورد دوم ویژگی شخصی منه.
-آره...چون واسه من قیافه طرف اصن مهم نیس...احساس موزیسین و نحوه ساز زدنشه که مهمه...
+خب تو یه اسبی.آدم نیستی.قبلا هم گفتم.درواقع نظر تو هیچ اهمیتی نداره.مثلا من همایونو بیشتر از باباش دوس دارم.فقط و فقط به دلیل اینکه خوشگلتره.من بیژن و اردوان کامکار رو خیلی دوس دارم فقط به دلیل خوشگل بودن.اما بعضیا هم خوشگلن هم کارشون درسته،مث علیزاده،کلهر، پورناظریها بعضیا هم کارشون درسته اما زشتن و من اصن نمیتونم دوستشون داشته باشم،مث لطفی!الان توی اسب که نمیگیری چی میگم؟میگیری؟
-نه نه...بیخیال روژ
+خب پس...بیخیال بحث میشیم و چون تو خیلی خنگ و اسبی باید به من هوکامه بدی...
-اوکی...مهمون من...
+میدونی من ازت متنفرم؟
-منم همینطور.به نظرم به جا هوکامه هایدا بخوریم.خیلی خوشمزه تره.با فانتا یا اسپرایت؟
+اسپرایت...مهمون من!خوشم میاد که تو هم از این نوشابه سیاهای مزخرف بدت میاد!خیلی باهم تفاهم داریم!

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

زندگی به سبک تمپل ران

چیزی را بر میداری که برای تو نیست
و شروع می کنی به دویدن
معلوم نیست به کجا
فقط فرار می کنی
مطمئنی یا صاحبش تو را می گیرد یا موانع اطراف حذفت می کنند
در ازایش هم هیچ چیز به دست نمی آوری...

2

+خب این درازه چیه؟
-اینو میگی؟
+اوهوم
-عصب مدینه.ببین میکشمش مچ جسد تکون می خوره.
+ایییییییی....!چقدر تو قسی القلبی ملیکا!چطور دلت میاد؟
-باو این سوسول بازیا رو ولش.الان وخت درس اخلاق نیس.باس واسه آناتومی عملی یه خاکی به سرمون بریزیم یا نه؟
+باعش باعش...ادامه بده
-ببینش.حالا این معلومه عصبه.ولی...مثلا اینجا...اگه گفتی کدوم سرخرگه،کدوم عصبه؟
+آخه اینا که خیلی شبیه همن...
-خب باس دس بزنی بهش.الان فشارش بده...ببین...
+نه ملیکا...بسه...نمی تونم...اصلا نمی تونم باهاش کار کنم...اصلا...
-شادی؟!؟!داری گریه می کنی؟؟!؟!؟
+بهم دس نزن...دستات کثیفن...
-اوکی...دس کشامو در میارم الان...
+تو چه دلی داری آخه!ملیکا چشماشو دیدی؟دیدی چطور نیمه باز بود؟اون یه روز آدم بوده...همین که الان لخت و عور افتاده اینجا.
-خب فوق فوقش خاکش می کردن...بعد موشا و کرما میخوردنش...آخرش همینه...
+نمی دونم...شاید به خاطر این ناراحت میشم که آخر خودمم همینه...حتی آخر تو...تو از مرگ نمی ترسی؟
-فکر نکنم بترسم ازش...
+اینهمه جون بکنی...آخرش بمیری...خیلی درد داره...
-فکر کن نمیمردی...زندگی خیلی خسته کننده و مزخرف پیش میرفت...همین الانش موندیم با این همه زندگی که تو دستمونه چی کار کنیم...
+ببین الان اینطوریه...بعد که جا افتادی تو زندگی،اون موقعس که میبینی زندگی داره از دستت میریزه بیرون.اون وخته که تازه قدرشو میدونی.هی زور میزنی نریزه،اما مث شن میمونه.هرچی بیشتر فشارش میدی بیشتر از لای انگشتات درمیره.بعدشم میشی این جسد...کاشکی اصن به دنیا نمیومدیم.نمی ارزه این درد واقعا...
-بی خیال...بریم سر ادامه آناتومی...
+من که نمی تونم ادامه بدم...بیا بریم یه چرخی بزنیم...
-اوکی.هایبای مهمون من...

گل صحرایی

تو ای گل صحرایی
مخور غم تنهایی
اگر گل خودرویی وز چمن جدایی
به دیده ی صاحبدل یک جهان صفایی
تو زینت صحرایی
تو آیت بهاری
به شبنمی دل خوش کن چو بلبلی نداری

چه غمت گر جا به گوشه ی بیابان داری؟
چه جفا دیدی که ژاله ها به دامان داری؟
تو چرا ماندی در این بهار دلکش تنها؟
به که دل بستی که حالتی پریشان داری؟

تویی آن مجنون تویی آن شیدا،که نهادی سر به سوی صحرا
چو پری رویی به تو رو آرد بری از خاطر غم دنیا را
اگر به سویت مرغ چمن نمی زند برهم پر خود
چه غم که گاهی دلبر من کند تو را زیب سر خود

تو در این بهار دلکش دگر از چه گوشه گیری؟
مکن از فلک شکایت که لطیف و دلپذیری
گره از رخ بگشاچو زمحنت آزادی
مکن از غم ها یادی که بود محو شادی همه جا...


-با صدای استاد بنان...

حدیث آرزومندی


سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی

پیام آمد که آنّاناس!

1

+ هی مل!جنبه شو داری یه چیزایی بت بگم؟
- بوگو روژ!
+ ببین به نظر من تو خیلی بدبختی.من هیچ وخ درک نکردم تو چطور زنده ای!چه برسه به اینکه بخوام درک کنم چرا انقد الکی شادی!لابد شادیت واسه قایم کردن یه سری غم درونیه و از این حرفا...
-امم...خب یه سوالی:چرا بدبختم؟
+تو واقعا چی کار میکنی؟نه غذا پختن بلدی،نه آرایش،ناراحت نشیا،ولی قیافه م نداری،وضع سلامتیت هم که اسفباره،تفریح سالمت هم گشت زدن تو کامپیوتره،نه با کسی حال میکنی،نه با بچه ها میری بیرون،دوس پسر هم نداری،کلا تنهایی...چته تو آخه؟اصن به چه امید زنده ای؟
-روژ سوالات خیلی سختن. واقعا جوابی واسشون ندارم
+ببین تو باس خودتو اصلاح کنی...
-سیبیلامو؟!
+اونام آره.اگه بند اذیتت میکنه خودم میام واست وکس میندازم...ولی جدی میگم...با این شرایط خیلی دووم نمیاری.هر روز هم داری بدتر از روز قبل میشی.فقط الکی میخندی.انگار لباتو سنجاق کرده باشن به گوشات...
-روژ تو راه حلی داری واسش؟
+ره...آدم باش...
-باشه بعد فیزیو پات.قول میدم تو استیجری یاد بگیرم آرایش کنم...
+بمیرم برات با این رشته ی غده ایت!کلا آبت قطه بدجور!!!
-بی تربیت!این چه طرز حرف زدنه؟انقدم سیگار نکش از ریخت میفتی.مگه ترک نکرده بودی؟
+خه فه باو!من فقط جلو تو سیگار میکشم و شوور جونم.انگیزه ی متعالی هم دارم واسش.
-متعالیت چیه؟
+میدونی...آدم گاهی باس جلو آقاش خودشو لوس کنه...من که جلوش سیگار میکشم همچین مچمو میچسبه از تو دستم درش میاره...اصن خیلی حال میده...هرچن تو که اسبی.اصن این حرفا حالیت نمیشه!آدمی که تنهایی از ولنجک  تا ونکو از ولیعصر گز کنهُِ دلش نگیره،آدم نیست...سیب زمینیه!خاک بر اون سرت کنن ینی!
-خب بابا!تازه سر پایینیه.خسته نمیشم.راستی نگفتی چرا جلو من سیگار میکشی؟
+نشون دادن لایک طلایی به جامعه ی پزشکی...خدایی اگه شماها نبودین دنیا جای قشنگتری واسه زندگی کردن بود.بد میگم؟!همش واسه هر چیز خوبی یه انگ دارید که بچسبونید.مثلا پفک،چیپس،قلیون،مشروب...بعد هی چیزای بدمزه و مزخرف خوبن...اصن...
-میدونی چیه روژ؟تو منطقی ترین آدم دنیایی!ازت متنفرم!حالمو به هم میزنی
+منم از تو متنفرم.برخلاف عشق که بر مبنای مکمل بودنه دوستی بر مبنای شباهته.مثلن اگه من ازت متنفر بودم اما تو دوستم داشتی ما نمیتونستیم با هم دوست بشیم،اونوخ بینمون عشق بود و تو عاشق من میشدی اما من محل سگتم نمیذاشتم ُِ کلی حال می کردم.اون وخ در واقع دشمنت میشدم.اما الان من و آقام همو دوس داریم جفتمون و بینمون دوستی خیلی خفنیه.یا مثلن من و تو از هم متنفریم و با هم دوستیم.حتی اگه هر روز میزدیم حال همو میگرفتیم یا اصن با هم دوئل میکردیم باز هم دوس بودیم.دوستی برمبنای حس مشترکه عزیز من.گرفتی؟
-سعی می کنم،تفکراتت خیلی پیچیده س!

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن...